خشم مگیر :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
  • ۱۷ شهریور ۰۳، ۱۷:۴۶ - آلاء ..
    🙏
کپی‌رایت

خشم مگیر

پنجشنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۴، ۰۴:۴۵ ق.ظ
مگه میشه کسی دوست نداشته باشه این ایام رو مثل خیلی از مردم دیگه مکه و مدینه باشه ؟ معلومه که همه دوست دارن ! توام مثل من دوست داشتی مدینه باشی مگه نه ؟ دوست داشتی می رفتی مدینه و از پیغمبر یه چیزی می گرفتی و برمی گشتی , چه می دونم یه هدیه ای  یا هر چیز دیگه یا حتی یه نصیحت که تا آخر عمرت بهش عمل کنی . این داستان رو بخون :مردی  از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید . ازآن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد . رسول اکرم به او فرمود : « خشم مگیر »  و بیش از این چیزی نفرمود .آن مرد به قبیله خویش برگشت . اتفاقا وقتی که به میان قبیله خود رسید , اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده , ازاین قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال  قبیله ای دیگر زده اند  و آنها نیز معامله به مثل کرده اند و تدریجا کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند و آماده جنگ و کارزارند . شنیدن این خبر هیجان آور خشم او را برانگیخت  . فورا سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد  .در این بین گذشته به فکرش افتاد  , که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده , به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است و آ ن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیر .در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم  و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کرده ام ؟ چرا بی جهت من برافروخته و خشمناک شده ام ؟ با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم  . جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت : « این ستیزه برای چیست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کرده اند  من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم  . علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم . » طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند , غیرت و مردانگیشان تحریک شد  . و گفتند : « ما هم از تو کمتر نیستیم . حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر می کنیم . » هر دو صف به میان قبیله خود باز گشتند  .
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه