داستان: من و مینا :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

داستان: من و مینا داستان: من و مینا

يكشنبه, ۵ تیر ۱۳۸۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

سر برج بود؛ مثل همیشه شروع کردم به حساب و کتاب؛ بازم قبض تلفن؛ آخه چرا؟ همیشه پنج، شش هزار تومان می‌شد، الان دومین دفعه است که بالای پانزده هزار تومان می‌یاد.

به مینا گفتم: چرا پول تلفن داره انقدر زیاد میاد؟ گفت: نمی‌دونم! من گاهی با خواهرم تماس می‌گیرم، شایدم اشتباه شده.

ترجیح دادم فکر کنم اشتباه شده و پیگیری نکنم، مخصوصا وقتی دیدم پول قبض تلفن دوباره برگشت به روال گذشته.

من و مینا سه سال بود که ازدواج کرده بودیم و هنوز هم بچه نداشتیم، آخه هم من احساس می‌کردم که دست و بالم تنگه و هم مینا، نبود منو بهانه می‌کرد.

مدیر شبکه‌ی کامپیوتری یک کارخانه بودم و نمی‌تونستم زودتر از ساعت 6 و 7 شب به خونه بیام. به مینا حق می‌دادم حوصله‌ش تو خونه سر بره، برای همین وقتی بازم پول تلفن بالا اومد، گفتم حتما اشتباه شده.

اون روز به طور اتفاقی یکی از دستگاه‌های اصلی شبکه به علت نوسان شدید برق دچار اشکال شد، مجبور بودم یه قطعه رو عوض کنم و تو اون روز کاری از دستم بر نمیومد، با سردرد شدیدی که ناشی از همین اتفاق بود تصمیم گرفتم به خونه بیام. داشتم می‌پیچیدم داخل کوچه که مینا رو توی تلفن همگانی دیدم، تعجب کردم،  گفتم شاید تلفن خونه قطع شده. ماشین رو داخل پارکینگ گذاشتم و دویدم به سمت در خونه، داخل خونه شدم و تلفن رو چک کردم، سالم بود، سردردم چندبرابر شد، سوء ظن تمام وجودمو گرفته بود، رو مبل دراز کشیدم و منتظر مینا شدم.

یک ساعت طول کشید تا به خونه اومد. از دیدن من جا خورده بود. ازش پرسیدم کجا بودی؟ گفت: رفته بودم خرید. گفتم: چرا دستت خالیه؟ گفت: چیز خوبی گیرم نیومد. می‌دونستم دروغ می‌گه، اما به روی خودم نیاوردم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم، رفتم تو اتاق خواب و سعی کردم بخوابم، اما تا صبح چشمم رو هم نیومد.

اون روز صبح مثل همیشه بدون خوردن صبحانه، سوییچ ماشین و بر داشتم و راه افتادم. سوار ماشین شدم. هر چی سعی کردم، نتونستم از کوچه خارج شم. ماشین رو سر کوچه پارک کردم و اومدم سمت خونه. می‌دونستم مینا بعد از رفتن من می‌خوابه. آروم در رو باز کردم و خودمو پشت کاناپه پنهان کردم.

بعد یکی دو ساعت تلفن زنگ خورد... گوش دادم، اولش عادی بود، اما بعد از چند دقیقه شنیدم که مینا اسم آرمان رو به زبون آورد. از لحن صحبت‌کردنش فهمیدم که آشنایی دیرینه‌ای با هم دارند. باورم نمی‌شد مینای آروم و ساکت من داشت با یه غریبه صحبت می‌کرد، شوخی می‌کرد، می‌خندید، نمی‌دونستم باید چیکار کنم؟ فقط منتظر موندم تلفنش تموم بشه.

از پشت کاناپه اومدم بیرون. تا منو دید جیغ کشید. چشمام پر اشک شده بود، اشک نفرت. زانوهام می‌لرزید، هیچی نمی‌دیدم، هیچی نمی‌شنیدم، رفتم جلوش و سیلی محکمی به گوشش زدم. افتاد رو زمین، سرفه می‌کرد، اما من هیچی نمی‌فهمیدم، فقط می‌زدمش. مینا هق‌هق گریه می‌کرد و از دماغش خون می‌اومد، دلم براش نمی‌سوخت. گفتم: بهم خیانت کردی، زنگ می‌زنم به پدرت، آبروتو می‌برم، می‌گم بیاد جنازه‌تو ببره.

گفت: بهت خیانت نکردم، من تنها بودم، قبول دارم نباید با یه مرد غریبه دوست می‌شدم، من فقط با اون حرف می‌زدم، به صمیمیت اون عادت کرده بودم، اتفاقی تو اینترنت با هم آشنا شدیم، نمی‌دونم چرا تلفن خونه رو بهش دادم.

می‌گفت: فقط تلفنی با هم ارتباط داشتن، اما نمی‌خواستم باور کنم، تصور اینکه یه غریبه سنگ صبور مینا شده، تصور اینکه اهالی محل، مینا رو هر روز تو تلفن همگانی دیده باشن و به ریش من خندیده باشن، آزارم می‌داد. گفتم: طلاقت می‌دم.

اینو گفتم و از خونه زدم بیرون... .

 

 

* این نوشته از آقای اسماعیل مصفا است که در کیمیای میهن‌بلاگ ثبت کرده بودند، و بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا اسم نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۷/۱۰/۱۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه