داغ نبینی ! :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

داغ نبینی !

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۸۸، ۱۲:۵۱ ب.ظ
    دیدم اشکت را و چقدر دلم برایت سوخت ، راست می گفتی همه چیزت  ، نه ، همه ی چیزمان بود ، پیکر زمین زخم برداشت و آه کشید و همه را سوزاند . از خنکایش همه سیراب بودند و از داغش همه داغدار . *** سیاهی می دیدم ، یادت می آید ، بیست سال پیش بود ، 5 ساله بودم اما یادم هست ، به وسعت چهره ی ماهت اشک می ریختی نمی دانستم چه خبر است ولی غصه ی تو را می خوردم . زبان کودکانه ام لال بود برای تصلای دلت . تنها تو که نبودی مادربزرگ هم در آغوشت گریه می کرد . من بودم و علی که 3 ساله بود و بزرگترمان هم 8 سال داشت ، کنج اتاق هر دو ی تان را نگاه می کردیم و برای فرو خوردن تعجبمان هر سه می خندیدیم ، شاید تنها راه فرارمان بود و شاید نمی توانستیم آرامتان کنیم . باورت نمی شود می ترسیدم بپرسم چه شده . به هرکس می رسیدیم فریاد میزد و لباسهای مشکی خاک آلود به تن داشت ، شهر در داغ که می سوخت ؟! بمباران را دیده بودم و تصویری روشن ازآتش بار هواپیما ی دشمن از  دور در آغوش مادر در ذهنم مانده ، در حالی که سرم را می دزدید که نبینم  اما همه را دیده بودم .جیغ زده بودم و گریه ی بقیه را یادم هست ، اما پناهگاه این بار تغییر مکان داده بود، همه برای فرار از این مصیبت بزرگ گریه می کردند و به یک مکان امن می رفتند که تلی از خاک بود که چند روز بعد یک ضریح از جنس آلومینیوم داشت . بعد از چند روز پدرآمد  ولی دست کمی از مادر نداشت ، لباسش هم سیاه و گلی بود .آنشب به همراه چند شمع به مزاری رفتیم که غربت شهر را فراموش کنیم هر کس شمعی آورده بود که برای دلش روشن کند ، آنشب شام غریبان  بود . همه جا خاکی بود فقط پدر یادم هست که کنارمان بود ومادر به  تلافی چند روز گذشته  در کنار مقبره  عزاداری میکرد . چشمم به عکس بزرگ ی افتاد ، عکسش را که دیدم  همه چیز را فهمیدم . فهمیدم چند روز است که چه خبر است . علی به او با زبان کودکیش خدا می گفت ؛ وقتی دستش را به سمت عکسش بالا می برد بر خلاف همه هم سن و سالانش به جای آقا ، اشاره می کرد ، خدا... *** شمع می سوخت و اشک می ریخت و نیست می شد گریه می کرد ولی بی صدا بود ،  به چه کسی میخواست بگوید که عزادارم ، هرکس ناله می زد و صدای او در گوشم از همه بلند تربود. داغ دیده بودیم ...   « داغی به وسعت یک زمین ، که برای همه عصر بس است امید دارم  برای کودکان آینده ، که خاطرشان داغ نبیند و  به قولی : داغ آخرمان باشد »        
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه