محمد دلش گوی بازی نبود؛ سحر گرایی‌نژاد :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

محمد دلش گوی بازی نبود؛ سحر گرایی‌نژاد محمد دلش گوی بازی نبود؛ سحر گرایی‌نژاد

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۷، ۰۲:۱۴ ق.ظ

متاسفانه از این شاعر تصویری یافت نشد.

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

محمد دلش گوی بازی نبود

از این مردهای مجازی نبود

شبی رفت تا مرز خون و خطر

ولی رفتنش صحنه‌سازی نبود!!!

 

تنش هیبتی غیر از انسان نداشت

فقط نامی از یک مسلمان نداشت

یکی از همین مردم ساده بود

ولی حسرت نام یا نان نداشت

 

محمد شب بی‌فروغی نبود

دلش گم میان شلوغی نبود

محمد هدف داشت، عشقش به جنگ

از این عشق‌های دروغی نبود

 

دل شیشه‌اش سنگ را می‌شناخت

دل صاف و یک‌رنگ  را می‌شناخت

محمد الفبایی از جبهه  بود

محمد تب جنگ را می‌شناخت

 

هزاران محمد که بر سرنوشت

نوشتند یا زندگی یا بهشت

نوشتند با خط خون مشق عشق

نوشتند مردان نیکوسرشت

 

***

 

پس از این من و زندگی و فریب

معمای سخت تو و عشق و سیب

پس از این  من و گریه و انتظار

کنار تو در جمعه‌های غریب

 

چه تلخ است با دوری‌ات ساختن

چه تلخ است این بردن و باختن

چه تلخ است در یادها گم شدن

چه تلخ است اندوه نشناختن

 

***

 

پس از این من و این همه فاصله

تو و بی‌قراری و اشک و گله

از این روزگار به ظاهر نجیب

از این مردم سرد بی‌حوصله

 

و گم می‌شوی در شلوغی درد

در این روزهای نفس‌گیر سرد

زنی بر مزار تو خون گریه کرد

که می‌ترسد از سایه‌ی هر چه مرد

 

که می‌ترسد از اجتماعی بزرگ...

از این سینه‌های ستبر سترگ

که می‌ترسد از چشم‌هایی حریص

که می‌ترسد از پستی هر چه گرگ!

 

***

 

زمان می‌گذشت و شبی سرد بود

هوا مملو از گریه و درد بود

ته راهرو روی تختی سپید

تنی زخمی و لاغر و زرد بود

 

تنی هر چه می‌شد پر از بخشش و...

پر از تیر و تاول، پر از ترکش و...

پر از نبض تند رگ غیرت و...

پر از خوبی و لطف و آرامش و...

 

که می‌رفت بر بال ابری سپید

که می‌رفت می‌رفت و پر می‌کشید

از این خاکدان غم و درد و رنج

به یک جای سرسبز خوب جدید

 

به جایی که هرگز در آن جنگ نیست

در آن سازهای بدآهنگ نیست...

به جایی که هرگز در آن زندگی

پر از دل‌خوشی‌های کم‌رنگ نیست!

 

به جایی پر از فصل‌های بهار

پر از دل‌خوشی‌های دنباله‌دار

پر از کودکان سر سفره سیر

تهی از شب و خستگی‌های کار

 

تهی از رسیدن به بن‌بست‌ها

پر از آیه‌ی بخشش دست‌ها

پر از لحظه‌هایی چنین دل‌پذیر

پر از شور و شیدایی مست‌ها

 

پر از مردمی که پر از باورند

که در آفرینش ز یک گوهرند

در آن‌جا کسی از کسی دور نیست

بنی‌آدم اعضای یکدیگرند

 

به جایی پر از ابرهای سپید

پر از شور و شادی پر از جشن و عید

تو و طرح یک زندگی جدید...

من و حسرت او که رفت و... رسید!

 

سحر گرایی‌نژاد (شیراز)

 

 

* منبع: وبلاگ دفتر سیاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه