4-1 زندگی رهبر اسلام (2) :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

4-1 زندگی رهبر اسلام (2)

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۸۷، ۱۰:۴۸ ق.ظ
    مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو سلام بد نیست بدانید که من متولد 1318 هستم.این دورانی که می گویم،سالهای 1323،1324،آن سالهاست-اوایل مکتب رفتن ما-بنابراین یک دوره آن است که اولین روز مکتب اول را یادم نیست.پس از مدتی یکی دو ماه که در آن مکتب بودیم ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبی گذاشتند که مردانه بود یعنی معلمش مرد مسنی بود.شاید شما در این داستانهای قدیمی (ملا مکتبی) خوانده باشید درست همان ملا مکتبی تصویر شده در داستانها و در قصه های قدیمی ما پیش او درس می خواندیم.من کوچکترین فرد آن مکتب بودم شاید آن وقت حدود پنج سالم بود و چون هم خیلی کوچک بودم هم سید و پسر عالم بودم این آقای (ملا مکتبی) صبحها من را کنار دست خودش می نشاند و پول کمی مثلا" اسکناس پنج قرانی آن وقت اسکناس پنج ریالی بود.اسکناس یک تومانی و دو تومانی شما ندیده اید یا دو تومانی از جیب خود بیرون می آورد به من می داد و می گفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند!بیچاره دلش را خوش می کرد به اینکه به این ترتیب پولش برکت پیدا کند چون درآمدی نداشتند.روز اولی که ما را به آن مدرسه بردند من یادم است که از نظر من روز بسیار تیره،تاریک ،بد و ناخوشایند بود!پدرم ،من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی کرد که به نظر من آن وقت خیلی بود.البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق یا مقداری بیشتر از نصف این اتاق بود(اتاق محل گفتگو رهبر با نوجوانان).اما به چشم کودکی آن روز من خیلی بزرگ می آمد و چون پنجره هایش شیشه نداشت و از این کاغذهای مومی داشت تاریک و بد بود مدتی هم آنجا بودیم.لیکن روز اول که ما را به دبستان بردند روز خوبی بود روز شلوغی بود اتاق ما کلاس بسیار بزرگی بود-باز به چشم آن وقت کودکی من-حالا که فکر می کنم شاید سی نفر ،چهل نفر بچه های کلاس اول بودیم و روز پرشور وپرشوقی بود و خاطره ی بدی از آن روز ندارم.البته چشم من ضعیف بود هیچ کس هم نمی دانست خودم هم نمی دانستم فقط می فهمیدم که چیزهایی را درست نمی بینم.بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند آن وقت،وقتی که من عینکی شدم گمان می کنم حدود سیزده سالم بود لیکن در این دوره ی اول مدرسه و اینها این نقض کار من بود.قیافه ی معلم را از دور نمی دیدم.تخته ی سیاه را که روی آن می نوشتند اصلا" نمی دیدم و این مشکلات زیادی را در کارتحصیل من به وجود می آورد.                                                                                                                         ادامه دارد...        
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه