خانه‌ی ...!!! :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

خانه‌ی ...!!!

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۸۹، ۱۲:۴۰ ب.ظ
    -          کیه؟ -          سلام‌علیکم؛ ببخشید از بنگاه بیژ... -          بله! بله! بفرمایید بالا! از آسانسور می‌رویم طبقه‌ی پنجم؛ زنگ واحد 21 را می‌زنیم. زنی جوان با چادری گل‌گلی به سر، که یک جورایی حجابش هم هست، در را باز می‌کند. دو پسر بچه‌ی کوچک، دور او می‌چرخند و زنی میان‌سال با مانتویی تقریبا کهنه، که با معرفی زن جوان معلوم می‌شود، مادربزرگ خانواده است. به هر حال وارد خانه می‌شویم. زن جوان خوش‌اخلاق و مأخوذ به حیاست، از اینکه چشم در چشم من نمی‌شود می‌توان این را فهمید. خوش‌سلیقه و مرتب هم هست؛ این را هم از چینش وسائلش می‌توان فهمید. فرش روشن، موبل‌هایی قهوه‌ای در اتاق حال و پذیرایی که در این آپارتمان 80 متری یکی شده‌‌اند، خودنمایی می‌کند. آشپزخانه‌ای تمیز و کوچک و دو اتاق خواب و یک تراس کوچک‌تر که لباس‌های بچه‌ها را آن‌جا روی چوب‌رختی خشک می‌کند. مادربزرگ با ذوق و شوق جای جای خانه را نشان می‌دهد؛ حتی حمام و دستشویی را. زن هم زیادی خوشحال به نظر می‌رسد. اول تعجب می‌کنی که این همه خوشحالی برای چیست؟ به هر حال تو می‌خواهی جای او را بگیری. زیاد طول نمی‌کشد که خودش راز خوشحالی و ذوقش را می‌گوید: -     الهی همه‌ی مستاجرا خونه بخرن، شما هم بخرین، ما هم خریدیم شکر خدا، از این‌جا کوچیک‌تره، نصف اینجاست، 40 متره، اما خدا رو شکر... -          کی از اینجا بلند می‌شید؟ آخه ما هم وقت زیادی نداریم... -          به محض اینکه صاحب‌خونه پولمونو بده ما می‌ریم؛ گفتم که خونه خریدیم، الهی که شما هم بخرین... تند و تند دعا می‌کند، مادرش هم. -          شما جوونید و تازه اول راهین، نگران نباشین؛ ان‌شاءالله صاحب‌خونه میشید و باقی ماجرا... . از خانه که بیرون آمدیم به فکر فرو می روم. زن جوان برای 40 متر خانه چقدر خوشحال بود. ای داد و بیداد! چهار نفر بودند، مادرشان هم ان‌شاءالله خانه داشت و با آن‌ها نبود و می‌رفت خانه‌ی خودش. حساب و کتاب می‌کنم، 40 متر برای 4 نفر، بدون وسائلشان؛ می‌شود نفری 10 متر و این یعنی 8 متر از یک قبر بزرگ‌تر!!!     پ.ن: 1- مسئولان کلاه‌شان را کمی بالاتر بگذارند، بدک نیست انگار. 2- عنوانش را اول گذاشتم خانه‌ی قبر؛ بعد پشیمان شدم به همین که هست اکتفا کردم.     
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه