تقاضاى آب :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

تقاضاى آب

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۴۴ ب.ظ
  توى قم، زمانى که تازه به سپاه آمده بودم، روى پشت‏بام منزل، نگهبانى مى‏دادم. وقتى که پاس‌بخش براى تعویض بعضى نگهبان‌ها آمد، یکى از برادران نگهبان آن طرف پشت‏بام، برادرى را که نوبت نگهبانی‌اش تمام شده [بود] و داشت ‏به پایین مى‏رفت، صدا زد و گفت: پایین که مى‏روى، مقدارى آب براى ما بیاور که تشنه‌ایم. ساعت‏یک یا 5/1 بعداز نصف شب بود، طرف مى‏خواست‏برود بخوابد، خوابش مى‏آمد و حالش را نداشت تا برود و از آسایش‌گاه آب بیاورد. لذا در جواب گفت: یک ساعت دیگر که پستت تمام شد، خودت مى‏روى پایین و آب مى‏خورى. 
خلاصه نیمه‌شب بود و دیر وقت؛ ولى چند دقیقه‏اى نگذشته بود که دیدم حضرت امام، یک پارچ آب و یک پیش دستى خرما، دستشان است و دارند مى‏آیند بالا. از پله‏هاى پشت‏بام آمدند بالا، من هم سردر پشت‏بام نگهبانى مى‏دادم، حضرت امام آمدند جلو، من دست‌پاچه شدم، پریدم پایین و گفتم آقاجان چکار دارید؟ گفتند: مثل اینکه یکى از برادرها تشنه بود، این آب را به او بدهید، خرما را هم دادند که ما بخوریم. من اصلا زبانم بندآمده بود که چه بگویم. آخر این موقع شب، آقا خودشان را به زحمت انداخته بودند و گویا صداى برادرى را که تقاضاى آب مى‏کردند، شنیده بودند.(1)

پ.ن:1- خاطره‌ای از محمد هاشمى (محافظ بیت)   
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه