داستانهائى از امام زمان از کتاب بحار الانوار: میلاد موعود :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

میلاد موعود

حکیمه خاتون، دختر امام محمّد تقى علیه‌السلام و عمّه‌ی امام حسن عسکرى علیه‌السلام مى‌فرماید: ابامحمّد، حسن بن على علیهماالسلام شخصى را نزد من فرستاد و پیغام داد: «عمّه جان! امشب براى افطار نزد ما بیا که شب نیمه‌ی شعبان است، خداوند -تبارک و تعالى- امشب حجّت خود را که حجّت او در روى زمین است، آشکار مى‌سازد.»

من خدمت آن حضرت شرفیاب شدم، عرض کردم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس. عرض کردم: فدایت گردم، قسم به خدا! من اثرى از حاملگى در او نمى‌بینم. فرمود: بدان! حقیقت همین است که من به تو مى‌گویم.

پس از این گفت و گو وارد اندرون خانه‌ی حضرت شده سلام کردم و نشستم. نرجس خاتون کفش مرا درآورده و فرمود: بانوى من! حال‌تان چطور است؟ عرض کردم: بانوى من و خاندان من، تو هستى. فرمود: این چه حرفى است که مى‌زنید [من کجا و این مقام بزرگ؟] عرض کردم: دخترم! خداوند -تبارک و تعالى- امشب پسرى به تو عطا خواهد نمود که سروَر دنیا و آخرت است. آنگاه او در حالى که آثار حجب و حیا در او نمایان بود، آرام نشست. پس از آن که نماز عشا را خواندم و افطار کردم، به بستر رفته و خوابیدم. نیمه‌ی شب براى اداى نماز شب برخاستم. وقتى نمازم به پایان رسید، نرجس خاتون خوابیده بود و هیچ اثرى از زایمان در او دیده نمى‌شد. مشغول تعقیبات نماز شدم. دوباره خوابیدم؛ ناگهان با هراس از خواب پریدم، دیدم نرجس خاتون آرمیده و خواب است. در این هنگام، به وعده‌ی امام شک کردم. ناگاه امام علیه‌السلام از اتاق خویش با صداى بلند فرمود: «عمّه جان! عجله نکن نزدیک است.» شروع به قرائت سوره‌ی «الم‌سجده»  و «یس» نمودم. هنگام قرائت من، نرجس خاتون با هراس از خواب پرید. به طرف او رفتم و گفتم: اسم اللّه علیکِ، آیا چیزى احساس مى‌کنى؟» فرمود: «آرى، عمّه جان!». عرض کردم: برخود مسلّط باش و دل قوى دار، این همان است که به تو گفتم. آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالى که او کاملاً براى زایمان آماده شده بود. دیگر چیزى نفهمیدم تا این که حضور مولایم حضرت حجت علیه‌السلام را احساس کردم. بیدار شدم، رو انداز را کنار زدم دیدم در سجده است. او را در آغوش کشیدم. بسیار پاکیزه بود.

در این هنگام ابامحمّد، حسن بن على علیهماالسلام با صداى بلند فرمود: «عمّه جان! فرزندم را بیاور». او را به نزد حضرت علیه‌السلام بردم، آن بزرگوار کودک را روى یک دست خود گذاشت و دست دیگر را بر پشت او نهاد و پاهایش را به سینه چسبانید. آنگاه زبان مبارک را در دهان آن طفل چرخاند و دست بر چشم‌ها و گوش‌ها و مفاصل او کشید و فرمود: «پسرم سخن بگو.»

آن مولد مسعود فرمود: «اشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشریک له، و أشهد أنَّ محمّداً رسول اللّه (صلى‌الله علیه و آله و سلم) «آنگاه بر على امیرالمؤمنین علیه‌السلام و یک یک ائمّه‌ی معصومین علیهم‌السلام درود فرستاد تا رسید به پدر بزرگوار خود، چشم باز کرد و بر آن حضرت سلام نمود. امام حسن عسکرى علیه‌السلام فرمود: «عمّه جان! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نیز سلام کند». او را گرفتم و به نزد مادرش بردم؛ بر مادر خود نیز سلام نمود، پس او را به اتاق امام علیه‌السلام بازگرداندم. حضرت علیه‌السلام فرمود: «عمّه جان! روز هفتم نیز نزد ما بیا». بامدادان که خورشید دمید به اتاق امام علیه‌السلام بازگشتم تا با ایشان خداحافظى کنم. وقتى روپوش از گهواره‌ی آن مولود مسعود را کنار زدم او را نیافتم. به حضرت عرض کردم: فدایت شوم! سروَرم چه شد؟ فرمود: او را به همان کسى که مادر موسى علیه‌السلام فرزندش را سپرد، سپردم.

روز هفتم به خدمت حضرت علیه‌السلام شرفیاب شدم. سلام کردم و در محضرش نشستم. فرمود: «فرزندم را نزد من بیاور!» سروَرم را در قنداقه‌اى نزد حضرت علیه‌السلام آوردم، و آن بزرگوار مجدّداً مانند بار اوّل زبان در دهان او چرخاند؛ گویى که به او شیر یا عسل مى‌خورانید. آنگاه فرمود: «پسرم! سخن بگو» فرمود: «أشهد أن لا إله إلاّ اللّه» و حضرت پیامبر محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم را درود و ثنا گفت، و بر على امیرالمؤمنین علیه‌السلام و یک یک ائمّه علیهم‌السلام درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسید؛ آنگاه این آیه را تلاوت نمود: «بسم اللّه الرحمن الرحیم* و َنُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی اْلاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً و َنَجْعَلَهُمُ الْوارِثیِنَ* وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِى الاْرْضِ وَ نُرِیَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کَانُوا یَحْذَرُونَ». «و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دست شده بودند منّت نهیم و آنان را پیشوایان [مردم] گردانیم، و ایشان را وارث [زمین] کنیم*  و در زمین قدرت‌شان دهیم و [از طرفى] به فرعون و هامان و لشکریان‌شان آنچه را که از جانب آنان بیمناک بودند، بنمایانیم».

موسى بن محمّد -که راوى این حدیث شریف است- مى‌گوید: این حدیث را از عقبه، خادم امام حسن عسکرى علیه‌السلام نیز پرسیدم، او گفته‌ی حکیمه علیهاالسلام را تصدیق کرد.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه