الهی بحق الزهرا :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

الهی بحق الزهرا الهی بحق الزهرا

يكشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۸۴، ۰۴:۵۹ ق.ظ

می‌ترسیدم برم خونشون...

یا الله... یا الله...

سلام علیکم؛

چند سال پیر شده بود، دلش می‌خواست درد دل کنه...:

تو مهمونی بودیم... موبایلم زنگ خورد... فقط شنیدم گفت: مسجد ارک سوخت...

سراسیمه دویدم ... در ورودی بیمارستان لقمان حکیم...

لا یوم کیومک یا اباعبد الله

خیمه‌ی حسین آتیش گرفته بود، مردم عمه‌ی سادات رو صدا می‌کردند

«انگار اینجا هم میدان صبر زینبه»

نفهمیدم چطور بین اون همه جمعیت داخل بیمارستان شدم...

یادتونه می‌گفتیم: داغ عزیز دیدن سخته؟...

اسماعیل وسط راهرو افتاده بود، داد می‌زد و زمین و گاز می‌گرفت.

- عروس من کجاست؟

- حاج آقا نباید داد بزنی، ته راهرو، تو اون سالن، باید پیداش کنی

- قول می‌دم، داد نمی‌زنم، فقط نشونم بدین...

در رو باز کردن،

یا زهرا، این همه سوخته، اینجا بهشته یا جهنم؟

اولین تخت؛ پتو رو کنار زدم، آسمون دور سرم می‌چرخید، نور از خاطر چشمام رفته بود؛

یا زهرا من باید عروسمو پیدا کنم

وقتی سرمو بالا گرفتم دیگه هیچ جنازه‌ای نمونده بود

چشمم به گوشه‌ی سالن افتاد، اتاق کوچیکی بود، یه حسی بهم گفت: نرو!

اما یه دستی من و می‌کشید

یه صدایی می‌گفت: بیا...

طلق طلق؛ صدای قدم‌هام گوشم و آزار می‌داد، صورتم گزگز می‌کرد

آروم پتو رو کنار زدم...

- حاج آقا...، حاج آقا...، عروستون اینه؟

- خدای من...  چرا دیگه نمی‌تونم دروغ بگم... نمی‌دونم...

- حاج آقا... نمی‌شه که... نگاه کن... خوب نگاه کن... خودشه؟   

گاهی برای نماز شب بیدار می‌شدم...

پا شدم، وضو گرفتم، اومدم سمت سجاده‌م، صدای زمزمه می‌اومد

- پرستو... پرستو جان... تویی؟

داشت مناجات می‌کرد:

الهی بحق الزهرا

الهی بحق الزهرا

الهی بحق الزهرا

نفهمیدم چی می‌خواد، به چی قراره برسه، ناله‌ش برای چیه...

حالا می‌فهمم...

پهلوش خونی بود...

صورتش کبود شده بود

و گوشه‌ی چشمای نیمه‌بازش خون افتاده بود

نگام به دستاش افتاد، مشت شده به سمت آسمون، آروم بازش کردم...

آره! همون مهر بود، همونی که اون شب باهاش نماز می‌خوند

سجاده‌ی سبز با مهر کربلا

 

 

با تشکر از کیمیا

 

 

* این نوشته از آقای اسماعیل مصفا است که در کیمیای میهن‌بلاگ ثبت کرده بودند، و بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا اسم نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: پنج‌شنبه ۱۳۹۷/۱۰/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه