شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست؛ حضرت عباس (ع)؛ ابوالفضل زرویی نصرآباد :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

 ابوالفضل زرویی نصرآباد

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست

بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

 

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است

که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

 

حدیث حسن تو را نور می‌برد بر دوش

شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

 

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود

و گرنه بود شما را به آب کوثر دست

 

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:

به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

 

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره

طناب شد فلک و دشت سراسر دست

 

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست

شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست

 

بریده باد دو دستی که با امید امان

به روز واقعه بردارد از برادر دست

 

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر

چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

 

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست

نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

 

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد

به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

 

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک

به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

 

هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال

اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

 

مگر نیامدنِ دست از خجالت بود

که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

 

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد

شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست

 

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت

وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

 

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول

فدای همت مردی که داد آخر دست

 

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود

که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

 

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم

جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

 

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای

نه افتخار زیارت دهد مکرر دست

***

به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار

ز پیک یار چه سرباز می‌زنی هر دست؟

 

به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز

حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

 

ابوالفضل زرویی نصرآباد

 

 

* منبع: وبلاگ حسینیه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه