فاطمه جان ما خیلی چاکریم...
چهارشنبه, ۷ دی ۱۳۸۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ
دست فاطمه را گرفته بودم که توی ازدحام بعد از نماز مسجد پیش خودم باشد . می خواستیم برگردیم خانه که حاج آقا را دیدم ، جلو آمد و سلام و علیک کرد. فاطمه را که دید گفت: ((فاطمه جان ما خیلی چاکریم)). فاطمه فقط خندید. خداحافظی که کردیم فاطمه ، که سعی می کرد شکلات حاج آقا را از کاغذ در بیاورد و بخورد ، گفت :((بابایی خیلی چاکریم یعنی چی؟)).گفتم: ((بابا جون یعنی خیلی دوستت دارم)).******دست فاطمه را گرفته بودم که توی ازدحام تشییع جنازه پیش خودم باشد.گریه می کرد; شکلات! شکلات! میگفت : ((حاج آقا خیلی چاکریم ... خیلی چاکریم)).