من به یک لیلی محتاجم
شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۸۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ
فواد خیلی جدی پاسخ داد:هیچی بلند شید برید خونه هاتون.و ما همه جا خوردیم.و یاسر برای اینکه خودش را از تک و تا نینداخته باشد ادامه داد:منظورم اینه که اگر لازم باشه من میتونم مدتی نقش لیلی رو...فواد گفت:نه متشکرم.مزاحم شما نمیشم.جمله بلند شید برید خونه هاتون اگر چه رگه هایی از شوخی در خود داشت ولی به هر حال بخش جدی ان را نمیشد نادیده گرفت.این بود که همه یواش یواش این پا و اون پا کردیم و از جا بلند شدیم.یاسر گفت:فواد جان ما زحمتو کم میکنیم.ولی تو رو خدا مواظب خودت باش پیدا شدن یا نشدن لیلی انقدر ارزش ندارد که تو خودت را خراب و ویران کنی.فواد گفت:کاش تاوان پیدا شدن لیلی فقط همینقدر خرابی و ویرانی باشد.من که تا پای جان به تاوان ایستاده ام.یاسر شوخی و جدی گفت:خب پس اگر اینطور باشد حتما به روانپزشک احتیاج داری.فواد گفت:بله همچنان که تو به دامپزشک.از خانه فواد که در امدیم تقریبا همه اتفاق نظر داشتیم که باید فکری اساسی برای حال و روز فواد کرد اما هیچکدام هم در ان زمان راهی بنظرمان نرسید و قرار شد که هر کدام جدا فکر کنیم و بعد باهم مشورت کنیم و به نتیجه مشترکی برسیم.من اما دلم ارام و قرار نگرفت.بعد از خداحافظی با بچه ها دوباره به خانه فواد برگشتم با این سوال و دغدغه که:چه کار باید کرد یا چه کار میتوان کرد؟فواد گفت: هر راهی را که بگویی رفته ام همه به عبث از دکتر داخلی و خارجی بگیر تا گیاهی و شیمیایی و از روانپزشک و روانشناس تا متخصص اعصاب و روان اما هیچکدام سر از این درد بی درمان در نمی اورند.میگویم:کار نمیتوانم بکنم می گویند ورزش کن.میگویم:تحمل دیدن هیچ کس را ندارم.میگویند:جوشانده بخور.میگویم:چشمه شعرم خشکیده است.میگویند:ازمایش خون بده.میگویم:انگیزه ادامه حیات ندارم.میگویند:قرص بخور.میگویم:من به یک لیلی محتاجم.میگویند:زن بگیر.گاهی با خود میگویم کاش لیلی زن نبود تا عوام اینهمه به اشتباه نمی افتادند.گفتم:با این تفاصیل به نظر میرسد از دست هیچ کس جز خودت کاری ساخته نیست.گفت:خودم هم بهمین نتیجه رسیده ام اما چه کار و چگونه اش را هنوز نه.برای اینکه امیدواری داده باشم گفتم:خب این خودش روزنه امیدی است اینکه ادم به این نتیجه برسد که خودش میتواند.گفت:راستش را بخواهی بهمین حرف هم اعتقاد چندانی ندارم اینکه دیگران نمیتوانند کاری کنند قطعی است اما اینکه خودم میتوانم هم حرف مفت است.همچنانکه اگر میشد کاری کرد تا به حال شده بود.گفتم:بالاخره میخواهی چکار کنی؟ادامه این وضعیت هم که دشوار است.گفت:دشوار؟چیزی شبیه محال است.و با بغضی نهفته در گلو تاکید کرد:سید!من زندگی نمیکنم.فقط ظهور مرگ را لحظه میشمرم.آن شب با هر زبان که میشد سعی کردم به فواد تسلی ببخشم اما موقع خداحافظی خودم هم فهمیدم که موفق نبوده ام.فردای آن شب فواد نبود.نه در خانه و نه در هیچ جای دیگر.و شب بعد و روز بعد و شب ها و روزهای بعد.یکی دو هفته اول همه احتمال دادیم که به سفر رفته باشد و به زودی باز گردد.اما خبری نشد.و در یکی دو ماه اول هر جایی که به عقلمان رسید جستجو کردیم.اما هیچ رد و نشانی از او نیافتیم.و اکنون که قریب دو سال از غیبت فواد می گذرد هنوز نا امید نشده ایم و دست از جستجو بر نداشته ایم اما همه در این حسرتیم که چرا وقتی فواد گفت:من به یک لیلی محتاجم هیچکدام قضیه را جدی نگرفتیم.اگرچه کاری هم نمی توانستیم بکنیم.مهر و آبان 79پایان.