یاعلی :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

یاعلی یاعلی

جمعه, ۲۸ مرداد ۱۳۸۴، ۰۴:۵۸ ق.ظ

آن شب، خدا چشم به راه علی بود. فرشتگان او برای غبارروبی از کعبه از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. شاد بودند که وعده‌ی خدا درباره‌ی تولد همای رحمت، آن شب محقق می‌شود.

فاطمه دختر اسد، آرام، اما با گام‌هایی استوار خانه‌ی ابوطالب را به سوی خانه خدا ترک می‌گفت. او می‌دانست زادگاه کودکی که به همراه دارد، نه در خاک که در افلاک است، اما نمی‌دانست چه خواهد شد.

هر چه به خانه‌ی خدا نزدیک‌تر می‌شد تپش قلبش فزونی می‌گرفت. خدایا! تنها چه کنم؟ مبادا فرزندم...

چشمان نگرانش را خانه‌ی خدا پر کرد. بارها دور این خانه چرخیده بود اما هیچ‌گاه تا این حد به آن دل نداده بود. غصه به جانش افتاد. افسردگی سراغش آمد. پاهایش نای راه رفتن نداشت.

می‌خواست بنشیند و از رهگذری یاری بجوید...

دیوار خانه شکافته شد. نمی‌دانم. شاید به او گفتند: «و ادخلی جنتی» دوباره پاهایش جان گرفت. پر در آورد. خودش را بسان کودکی یافت که به سوی آغوش مادر می‌رود.

از این پس را دیگر هیچ کس نمی‌داند. هیچ‌کس نمی‌داند که بر فاطمه دختر اسد، در چاردیواری خانه‌ی خدا چه گذشته است. او هم هیچ‌گاه آن را برای کسی باز نگفت... از همان راهی که آمده بود برگشت، اما نه با شتاب که آرام. ودیعه‌ی خدا را کجا ببرد دور از خانه‌ی خدا.

دستان نوزاد را می‌بوسد و در همان هنگام چشم بر زادگاه او می‌دوزد. فرشتگان به او رشک می‌برند. شاید به او می‌گویند: نرو! می‌خواهند بال‌های خود را به پیکر نوزاد زیبای او برسانند.

ابوطالب چشم به راه است و نگران از شادی در پوست نمی‌گنجد. هدیه‌ی خدا را میان دستانش می‌گیرد. اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش روی زمین می‌چکد.

... و محمد(ص) می‌آید. نوبت عشق‌بازی اوست. همه به تماشا می‌ایستند. هیچ‌کس حتی به ذهنش هم نمی‌آید که قدم نو رسیده را به او تبریک بگوید. با لحنی آرام، قنداقه را در بغل می‌گیرد. صدایش می‌کند. علی! تو گویی همه‌ی عالم و نیز خالق عالم، با محمد یک‌جا می‌گویند: یاعلی!

 

محمد مهاجری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه