آتشفشانی از عواطف خوانش غزلی از نجمه زارع - محمدکاظم کاظمی
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بیگمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی، اگر او را که خواستی یکعمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هقهق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم، نکند
به او، که عاشق او بودهام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
این غزل را من باری در جایی دیدم و آنقدر برایم متمایز و برجسته به نظر آمد که مطلعش را بیشتر و پیشتر از نام شاعرش به خاطر سپردم. باری در میان جمعی از دوستان، خبر درگذشت نابهنگام «نجمه زارع» را شنیدم، ولی این خبر آنگاه برایم تکاندهنده شد که توأم شد با این تکمله که: سرایندهی غزل «خبر به دورترین نقطهی جهان برسد».
باری، این غزل از روانشاد نجمه زارع، آتشفشانی از عواطف است، ولی نه با فورانی یکدم، بلکه پیوسته و متوالی که در طول غزل امتداد مییابد و دم به دم قویتر میشود.
شایسته است که پیش از بحث دربارهی دیگر جوانب این شعر، نگاهی به ساختار معناییاش بیفکنیم و بنگریم که در این ساحت، چه بدایعی در آن میتوان یافت.
این غزل، عاشقانه است؛ ولی یک عاشقانهی خاص و عینی. یعنی از آن دسته شعرهایی نیست که در آنها فقط کلیّاتی از مفاهیم عاشقانه مطرح میشود و با یک اظهار محبت کلّی خاتمه مییابد. در اینجا شاعر یک حالت خاصّ عاشقانه را ترسیم کردهاست، چیزی که اکنون به «عشق مثلّث» شهرت یافته و البته از دستاویزهای غالب اصحاب سینما در عصر حاضر است.
البته این مفهوم در شعر کهن ما نیز بیسابقه نیست. در مجموع هرجا که پای «رقیب» به میان میآید، به نوعی عشق مثلث در کار است. ولی تفاوت اصلی در این میان، این است که رقیب در شعر قدیم ما غالباً کلّی و حتی قدری اغراقآمیز به نظر میرسد. او همیشه آدمی است بدجنس و بدذات که هیچگاه نیز از هالهی ابهام بهدر نمیآید و هیچ توصیف دیگری جز همین که معشوق را از چنگ عاشق میرباید، از او نمییابیم. از این گذشته، احساس عاشق نسبت به او معلوم است که تنفّر است، ولی احساس خود معشوق نسبت به رقیب به خوبی ترسیم نمیشود. گویا معشوق متاعی است که در میان عاشق و رقیب، مبادله و یا بر سر آن جنگ و دعوا میشود. حتی درستتر بگوییم، نقش رقیب در این شعرها پررنگتر از خود معشوق است. معشوق در اینجا آدمی است بیاختیار، ناپایدار و دهانبین.
ولی در این شعر از نجمه زارع، رقیب یک انسان معمولی است، کسی همانند خود عاشق، و حتی شاید از خود او برای آن معشوق شایستهتر است، چنان که معشوق او را از شاعر بیشتر دوست میدارد «به آن که دوستترش داشته، به آن برسد«. از سویی دیگر، شاعر با همهی شکنجهای که احساس کرده است، باز هم آنان را دو پرنده میداند. چنین نیست که معشوق، کبوتری باشد، مثلاً در چنگال باز یا عقاب. آنها از یک جنساند و با هم پرواز میکنند. به واقع اینجا انتخاب معشوق در کار است، نه آدمربایی رقیب. چنین است که شعر، بسیار صادقانه و طبیعی مینماید، نه تصنّعی و اغراقآمیز.
این رفتار صادقانه و طبیعی، در کلّ شعر موج میزند. به واقع هیچیک از این سه تن، از دایرهی انسانهای معقول و معمولی محیط ما بیرون نمیشوند. نمیدانم این توصیف را دربارهی نمایشنامههای شکسپیر در کجا خواندم که در آنها، انسانها هیچگاه از قالب انسانهای طبیعی بیرون نمیشوند و رفتارهایشان نیز هیچگاه خارقالعاده نیست. به همین سبب، خوانندهی این آثار، میتواند ماجرا را کاملاً واقعی پنداشته و حتی این وقایع را با زندگی خود نیز مقایسه کند؛ و این چیزی است که مثلاً در آثار ویکتور هوگو نیست، چون در آنجا غالب قهرمانان، آدمهایی غیرمعمولاند با رفتارهایی خارقالعاده.
باری، هیچیک از این سه ضلع مثلث، در این شعر رفتار یا شخصیتی اغراقآمیز ندارد. شاعر با اینکه این رویداد را همانند یک شکنجه تلقی میکند، میپذیرد که بالاخره محبت میان آن دو ضلع دیگر بیشتر بوده است. و باز او با وجود این شکنجه، آنقدر خویشتندار هست که نخواهد حتی هقهق او را بشنوند. اما با این خویشتنداری، گاهی هوای نفرین میکند و باز محبتی که دارد مانع اینکار میشود. به واقع در اینجا او را درگیر دو حسّ متضاد مییابیم که هیچیک بر دیگری غلبه نمییابد و این، از لطایف این غزل است.
به واقع این غزل برخوردار از یک احساس ساده و یکنواخت نیست، بلکه ترکیبی از احساسهای گوناگون و گاه متضاد را در خود دارد و حفظ چنین حالتی در یک شعر، بسیار سهل نیست.
این زیر و رو شدن و تغییر احساس در بیتهای متوالی، به غزل تنوّع و کششی دلپذیر داده است. شعر از توصیف رنج و حسرت شروع میشود، به بغض و گلایه میرسد و تا سرحدّ نفرین پیش میرود، ولی این احساس دوباره به دوستی برگشت میکند و در نهایت به یأسی امیدوارانه میرسد. شاعر چون نمیتواند این تضاد احساسی را تحمل کند، در نهایت آرزومند فراموش کردن این ماجرا میشود و بیصبرانه آنروز را انتظار میکشد.
اینجا نیز سخن شاعر طبیعی و بر مبنای عواطف عموم انسانهاست. او یک قهرمان نیست تا بخواهد همهی عمر را با آن عشقِ سوخته سر کند. از آنطرف هم چنان ضعیف نیست که آرزوی مرگ کند و تیشه بر سر خویش بزند. او همانند بسیاری از کسانی که از وصالی نومید شدهاند، آرزومند فراموش کردن این ماجرا و ادامهی یک زندگی طبیعی است.
این تضاد ظریف را ملاحظه کنید. شاعر در جایی میگوید «کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد»، یعنی معشوق را از آنِ خود میداند، در حالیکه در جایی دیگر اعتراف کرده است که «به آنکه دوستترش داشته، به آن برسد». گویا شاعر با وقوف به این حقیقت، باز هم معشوق را سهم خود میداند و این نیز از خصایل انسانهاست که در این امور، به آسانی تسلیم یک رویداد منطقی نمیشوند.
*
ویژگیهایی که تاکنون برشمردیم، قوّت نفوذ این غزل را افزایش داده است. شعر حکایت یک انسان واقعی است نه یک قهرمان، پس میتواند همهی انسانهای واقعی را به کار آید و پناهگاه عاطفیشان در لحظاتی باشد که چنین حالتی را تجربه میکنند. واقعیت این است که بیشتر مردم امروز، از جنس لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد نیستند. از جنس کسانیاند که در این غزل توصیف شدهاند. پس این همذاتپنداری (اگر اصطلاح را درست به کار برده باشم) بهتر صورت میپذیرد.
میپذیرم که این حالت، این عشق مثلث، یک حالت خاص است و به همین لحاظ، ممکن است شعر فقط برای کسانی کاربرد خاص عاطفی یابد که چنین ماجرایی داشتهاند. طبعاً ما در اینجا با یک محدودیت حوزهی کاربرد شعر روبهروییم، ولی از جانبی دیگر، در این موقعیت خاص، شعر قدرت نفوذ بسیاری مییابد، چون توصیفی عینی و دقیق دارد.
خوب است قضیه را با مثالی دیگر روشن کنم. تصویر «مرگ» در غالب شعرهای ما کلّی و عام است، یعنی مرثیههای ما، غالباً به درد همهی آنانی که کسی را از دست دادهاند، میخورند. ولی اگر شاعری نوع خاصی از مرگ (مثلاً مرگ بر اثر تصادف در یک بزرگراه) را توصیف کند، این شعرش محدودیت حوزهی کاربرد خواهد داشت و فقط کسانی را به کار میآید که با چنان مرگی روبهرو شدهاند. ولی در عوض برای همان گروه از عزاداران، بسیار ملموس و تأثیرگذار است. به واقع اینجا دامنهی کاربرد کمتر، ولی قوت نفوذ بیشتر میشود.
*
در این غزل، آشکارا، عاطفه بر دیگر عناصر شعر غلبه دارد. شعر گاه فاقد هر تصویری است و نیز از هنرمندیهای زبانی و موسیقیایی بهرهی چندانی ندارد و حتی گاه مختصر خللی از این جهات مییابد، چنانکه در اینجا ما ناچاریم «ا» کلمهی «این» را در تلفظ محسوب داریم، در حالیکه بهتر بود در «از» ادغام شود و به صورت «ازین» خوانده شود:
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
ولی با اینهمه، شعر را از نظر ساختار، استوار مییابیم و برخوردار از ریزهکاریهای بلاغی. مطلع شعر بسیار تکاندهنده است، مخصوصاً مصراع اول. با این مصراع، شاعر روایت را از نیمه آغاز میکند. سپس آنچه را از نظر زمانی پیش از آن اتفاق افتاده است، در بیتهای بعد میآورد. این مصراع، باری دیگر در موقعیت طبیعی خودش در بستر روایت تکرار میشود و این هم یک تکرار زیباست، چون ما همیشه عادت کردهایم که مصراع مطلع را در پایان شعر بشنویم (یعنی همان ردّالمطلع که از صنایع کهن شعر فارسی است و البته در غزل امروز هم به نوعی احیا شده است.) ولی اینجا این ردّالمطلع در بیتی غیر از مقطع اتفاق میافتد و این خالی از لطفی نیست.
شعر روایی است، ولی این روایت به کمک توصیف واقعی رخدادها پیش نمیرود، بلکه به کمک بیان احساسات شاعر پیش میرود. در واقع شاعر با شرح گام به گام احساسش، داستان را نیز به صورت غیرمستقیم پیش میبرد. این دقیقاً برخلاف روشی است که مثلاً وحشی بافقی در مسمط معروف «دوستان شرح پریشانی من گوش کنید» در پیش گرفته است. درونمایهی هر دو شعر، شبیه هم است، ولی در آنجا روایت کاملاً خطی و سنتی است و حتی گاهی کسلکننده، با مقدمه و مؤخرهای کاملاً کلیشهای.
و باز نکتهی دیگر در غزل نجمه زارع، این است که شاعر زمان گذشته را روایت میکند، ولی فعلها همه مربوط به آیندهاند و این هم خالی از غرابتی نیست.
و بالاخره این شعر، از یک خاصیت مهم بلاغی برخوردار است، حسن مطلع و در عین حال، اوج گرفتن لحظه به لحظهی شعر. بسیاری شعرها حسن مطلع دارند و گاه به واسطهی همان مطلع خویش مشهور میشوند، همانند غزل «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» از مرحوم شهریار. ولی به تدریج، همانند شعلهای روی به خاموشی میگذارند. ولی در غزل زارع، با آنکه مطلع برجسته است، اوج عاطفی غزل، در اواخر آن است. بیتها همانند پتکهاییاند که هربار محکمتر کوبیده میشوند.
*
کلام آخر اینکه ما البته هیچگاه نمیتوانیم مدعی شویم که شاعر از یک تجربهی واقعی زندگی خویش سخن میگوید. چهبسا که شعر هیچ زمینهی تجربی در شاعرش نداشته است، ولی مهم این است که او توانسته است این حالت را درست دریابد و درست توصیف کند و همهی احساسات متضاد حاصل از آن را به تصویر بکشد. این برای ما مهم است و آموزنده.
محمدکاظم کاظمی
(+)