آهای خدا مگه نمیشنوی ؟؟؟!!!
دوشنبه, ۹ آبان ۱۳۸۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ
آهای خدا مگه نمیشنوی ؟؟؟!!!مگه خودت نگفتی که هر چی بخوایید می دم ؟مگه نگفتی : « ادعونی استجب لکم » ؟؟؟مگه نه این که ما , دعای غیر مستجاب نداریم ؟؟؟مگه نه این که هرچی , شب قدر ازت بخواییم , بی برو و برگرد رواست ؟؟؟مگه نگفتی هر کی کربلا بره یا چشمش برا اولین بار به خونه من بیفته , هر چی بخواد بهش می دم ؟؟؟مگه نگفتی که هر که امام حسین رو واسطه کنه , حتما حتما حاجتش رو می گیره ؟؟؟ ... من که شب قدر , تا صبح بیدار بودم ؛ اون همه گریه و استغاثه و ...من که شب عاشورا ...مگه نه اینکه ... .آقا ! گازشو گرفته بود و همینجوری داشت داد و بیداد می کرد که ... زدم رو شونش , روشو برگردوند ؛آخی !!! انقدر گریه کرده بود چشماش شده بود یه کاسه خون ! تا چشمش به من افتاد , خودشو انداخت تو بغلم و های های گریه کرد .گفتم : چی شده ؟ چته ؟ این حرفا چیه ؟ معلومه چی داری می گی ؟گفت : آره که معلومه ! مگه خدا ....چون می دونستم که اگه الان ولش کنم , دوباره شروع می کنه همون حرفا رو تکرار کردن , پریدم وسط حرفشو گفتم : خیلی خب یواش , خیلی داری تند می ری , دوباره که شروع کردی ؛ چه آتیش تندی داری ؛پیاده شو باهم بریم ! یه خورده باهش صحبت کردم که از اون حالت , بیاد بیرون , تا بتونم باهش دو کلمه حرف منطقی و حسابی بزنم .آروم که شد , شروع کردیم حرف زدن .خیلی صحبت کردیم . کلی دلیل و برهان براش آوردم تا حرفامو قبول کرد . البته حق هم داشت که دیر قبول کنه , ولی خب آخرش قبول کرد ؛ منم یه چیزی تو مایه های همون « وظیفه و تکلیف و نتیجه » خودمون .دیگه قانع شده بود , وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم , گفت : چرا این حرفا رو برا همه نمی زنی ؟ گفتم : تا کسی نخواد و نپرسه که نمیشه براش حرف زد !!!« مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد » با یه خنده با نمک گفت : یعنی برا همه نمیگی ؟؟؟ منم که از خنده نمکیش خنده ام گرفته بود ,گفتم : تا نخوان , نه !!!