ابراهیم
اسماعیل تازه به دنیا آمده بود که ابراهیم توی جنگ قطع نخاع شد ؛ از گردن به پایین . حالا یک سالی می شد که افتاده بود گوشه اتاق و بیشترین کاری که می توانست بکند این بود که گردنش را به چپ یا راست بچرخاند تا شاید اسماعیل را بهتر ببیند .
خاطره ، اسماعیل را کنار تشک ابراهیم گذاشت و اسباب بازی ها را دور و برش ریخت .
- سر گرمش کن تا من دو تا نون بگیرم .
خاطره رفت . اسماعیل با تفنگش ور می رفت . هوا کمابیش سرد شده بود و علاء الدین کفاف گرم کردن خانه را نمی داد . نگاه کرد به کتری روی علاء الدین . بخار آب با در کتری بازی می کرد ، نگاهش را به طرف اسماعیل چرخاند . اسماعیل زل زده بود به کتری .
- چیه بابایی ؟ ها ؟ ...
اسماعیل خندید . تفنگش از دستش افتاده بود . چهار دست و پا به طرف علاء الدین راه افتاد .
- کجا می ری ؟ ... برگرد بابایی ... به اون دست نزنی ها ! اوف می شی ...
اسماعیل درنگی کرد و دوباره راه افتاد . آب کتری می جوشید و قل و قل صدا می کرد . ابراهیم تشر زد :
- اسماعیل ! مگه نمی گم برگرد ... بچه بد ! ...
اسماعیل دسته علاء الدین را گرفت و ایستاد . ذوق کرده بود . صدای ابراهیم می لرزید :
- بیا اینجا با تفنگت کیو [ کیو ] کن ؛ بیا ! تفنگت کو ؟ ...
اسماعیل دسته علاء الدین را به سمت خودش کشید . علاء الدین کج شد . ابراهیم فریاد زد . کتری آب جوش دمر شد روی اسماعیل . اسماعیل افتاده بود و جیغ می زد . ابراهیم هم .
نوشته : الف . اوتانه
ثبت نظر