الهی بحق الزهرا
میترسیدم برم خونشون...
یا الله... یا الله...
سلام علیکم؛
چند سال پیر شده بود، دلش میخواست درد دل کنه...:
تو مهمونی بودیم... موبایلم زنگ خورد... فقط شنیدم گفت: مسجد ارک سوخت...
سراسیمه دویدم ... در ورودی بیمارستان لقمان حکیم...
لا یوم کیومک یا اباعبد الله
خیمهی حسین آتیش گرفته بود، مردم عمهی سادات رو صدا میکردند
«انگار اینجا هم میدان صبر زینبه»
نفهمیدم چطور بین اون همه جمعیت داخل بیمارستان شدم...
یادتونه میگفتیم: داغ عزیز دیدن سخته؟...
اسماعیل وسط راهرو افتاده بود، داد میزد و زمین و گاز میگرفت.
- عروس من کجاست؟
- حاج آقا نباید داد بزنی، ته راهرو، تو اون سالن، باید پیداش کنی
- قول میدم، داد نمیزنم، فقط نشونم بدین...
در رو باز کردن،
یا زهرا، این همه سوخته، اینجا بهشته یا جهنم؟
اولین تخت؛ پتو رو کنار زدم، آسمون دور سرم میچرخید، نور از خاطر چشمام رفته بود؛
یا زهرا من باید عروسمو پیدا کنم
وقتی سرمو بالا گرفتم دیگه هیچ جنازهای نمونده بود
چشمم به گوشهی سالن افتاد، اتاق کوچیکی بود، یه حسی بهم گفت: نرو!
اما یه دستی من و میکشید
یه صدایی میگفت: بیا...
طلق طلق؛ صدای قدمهام گوشم و آزار میداد، صورتم گزگز میکرد
آروم پتو رو کنار زدم...
- حاج آقا...، حاج آقا...، عروستون اینه؟
- خدای من... چرا دیگه نمیتونم دروغ بگم... نمیدونم...
- حاج آقا... نمیشه که... نگاه کن... خوب نگاه کن... خودشه؟
گاهی برای نماز شب بیدار میشدم...
پا شدم، وضو گرفتم، اومدم سمت سجادهم، صدای زمزمه میاومد
- پرستو... پرستو جان... تویی؟
داشت مناجات میکرد:
الهی بحق الزهرا
الهی بحق الزهرا
الهی بحق الزهرا
نفهمیدم چی میخواد، به چی قراره برسه، نالهش برای چیه...
حالا میفهمم...
پهلوش خونی بود...
صورتش کبود شده بود
و گوشهی چشمای نیمهبازش خون افتاده بود
نگام به دستاش افتاد، مشت شده به سمت آسمون، آروم بازش کردم...
آره! همون مهر بود، همونی که اون شب باهاش نماز میخوند
سجادهی سبز با مهر کربلا
با تشکر از کیمیا
* این نوشته از آقای اسماعیل مصفا است که در کیمیای میهنبلاگ ثبت کرده بودند، و بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا اسم نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: پنجشنبه ۱۳۹۷/۱۰/۱۳