الهی ما اقربک منی...
از حرا فرود اومد...
مثل یه بید مجنون باد دیده میلرزید...
رسید خونه...
خدیجه(س) بود...
مثل همیشه...
هر چه عبا و پتو در خونه بود...
آورد...
انداخت روی دوشهای او...
ولی هنوز از پسلرزههای خواندن...
بیسواد خواندن...
رها نشده بود...
دوباره کلمه فرود اومد...
"ای که در پارچهها، خود را پیچیدهای...
برخیز...
برخیز و هوشیارشان کن"
چه تکلیف سختی...
سخت شیرین...
خدا آروم توی گوشش نجوا کرد...
"بگو به بندگان من که نزدیکم...
اگر صدایم کنند، جواب میدهم"
اما من...
من از رنج این واسطهی نجوا...
این نجوای شیرین
چه میفهمم؟
من که مدتهاست...
شیرینی یه الهام نرم را حس نکردم...
از یه شادی ناب...
از شور یک کلمه...
وقتی به یه دل نازنین میرسه...
چی میفهمم؟
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: یکشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۱۸