امشب آمد به برم آفتاب سحرم؛ حضرت رقیه (س)؛ غلامرضا سازگار (میثم)
بسم الله الرحمن الرحیم
امشب آمد به برم آفتاب سحرم
همه بیدار شوید که رسیده پدرم
ای دو چشمان پر از اشک تو آیینهی من
من روی خاک نشستم تو روی سینهی من
از سفر آمدهای بیخبر آمدهای
روز بودی به کجا که سحر آمدهای؟
خوش بود این دل شب دخترک خستهی تو
بزند بوسه به پیشانی بشکستهی تو
آه از بیپدری! چه مبارک سحری
من به چشمت نگرم، تو به اشکم نگری
کی روا بود مرا قاتلت آواره کند
فرق تو بشکند و گوش مرا پاره کند
روی تو خونآلود روی من گشته کبود
یابن زهرا تو بگو جرم ما و تو چه بود
هیچ دانی چه رسیده به تن عمهی من
جای سالم نبود بر بدن عمهی من
شامیان رقصیدند اشک ما را دیدند
هم به ما سنگ زدند هم به ما خندیدند
همه از حکم خدا یکسره سر باز زدند
ما به صورت زده آن سنگدلان ساز زدند
از غمت بیمارم کاش طاقت آرم
که سر پاک تو را ز طبق بردارم
قاتلت دید که من دختر زهرا هستم
کعب نی زد به روی شانه به روی دستم
عمهی ممتحنم تا نبیند بدنم
تو دعا کن که شود کفنم پیرهنم
تو دعا کن که برآید نفس آخر من
مثل زهرا دل شب دفن شود پیکر من
غلامرضا سازگار (میثم)