اومد از مسجد، اما آشفته؛ حضرت زهرا (س)؛ یوسف رحیمی
شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۳۴ ب.ظ
بسمالله الرحمن الرحیم
اومد از مسجد، اما آشفته
تو نگاش صدها، داغ ناگفته
آروم آروم میسوخت، پیش چشمای من
تار و تیره میشد، دیگه دنیای من
چادرش خاکی بود، صورتش نیلی بود
تو دلش داغی از طعنهی سیلی بود
***
اومد از مسجد، اما دلخور بود
روضهخون ما، خاک چادر بود
بدترین روزایِ دنیامون این روزاست
حال و روز مادر، روضهخونِ باباست
چشماشو میدیدم، تا سحر خونباره
من ندیدم دیگه بعد از اون گوشواره
***
اومد از مسجد، قامتش خم بود
تو نگاش اما، دنیای غم بود
آسمون چشمام، دیگه پربارونه
بعد از اون موی من، نه نخورده شونه
بعد از اون دنیا شد، رو سر من آوار
مادرم راه میرفت، دیگه دست به دیوار
یوسف رحیمی
* منبع: سایت شعر هیئت