ای ز دست و سینه و بازوی تو حیدر خجل؛ حضرت زهرا (س)؛ غلامرضا سازگار (میثم)
بسم الله الرحمن الرحیم
ای ز دست و سینه و بازوی تو حیدر خجل
هم غلاف تیغ، هم مسمار در، هم در خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانیات
گشتهام سر تا قدم از روی پیغمبر خجل
هم صدف بشکست، هم دردانهات از دست رفت
سوختم بهر صدف، گردیدم از گوهر خجل
همسمرم را پیش چشم دخترم زینب زدند
مردم از بس گشتم از آن نازنین دختر خجل
گاه گاهی مرد خجلت میکشد از همسرش
مثل من، هرگز نگردد مردی از همسر خجل
همسرم با چادر خاکی به خانه بازگشت
از حسن گردیدهام تا دامن محشر خجل
خواست زینب را بغل گیرد ولی ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد، دختر از مادر خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لالهی پرپر خجل
بانگ یا فضه خزینی تا به گوش خود شنید
از کنیز خویش هم، شد فاتح خبیر خجل
نظم «میثم» شعله زد بر جان اولاد علی
تا لب کوثر بود از ساقی کوثر خجل
غلامرضا سازگار (میثم)
از وبلاگ حسینیه