با صدام بودم...! :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
  • ۱۷ شهریور ۰۳، ۱۷:۴۶ - آلاء ..
    🙏
کپی‌رایت

با صدام بودم...!

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۸۵، ۰۶:۴۵ ق.ظ
دیر وقت بود . خسته و کوفته کتم رو برداشتم و اومدم از پله ها پایین . مصطفی مثل همیشه دم در وایستاده بود. شلوار کردی قدیمیش ، من رو که اصلا تو عمرم عراق نرفته بودم یاد کردستان عراق مینداخت چه برسه به اونایی که رفته بودن. تا من رو دید خودش رو یکمی جمع و جور کرد و گفت : کجا تشریف میبرید؟گفتم : لفظ قلم شدی ، چی شده؟ گفت ای آقا ، شما هم ما رو همیشه دهاتی می پسندیدا... یه خرده حس کردم ناراحت شد اما به روش نیاوردم. فقط گفتم : بر می گردم . مراقب باش سالم بالا نره. دردسر می شه . گفت چشم . گفتم : بی بلا... و آروم ازش دور شدم . مردم همه تند و تند مشغول جمع کردن اسباب ها بودن . همه مطمئن بودن که زلزله همین روزا میاد. اسماعیل داشت با گاریش ، اسباب های ملت رو جابجا می کرد و از طرز چاق سلامتیش حس کردم کارش خیلی گرفته با اون چرخ غنیمتی . چرخش غنیمت جنگ بود . دیگه رسیده بودم سر خیابونمون که یه بچه با سه چرخش رفت بین دو تا پاهام و خودش خورد زمین. بلندش کردم و گفتم عمو جون این چه وضع رانندگیه؟ گفت تو اومدی تو لاین من ، مقصر تویی... همون طور که داشت خاک لباسش رو پاک می کرد زیر لب گفت مرتیکه حیوون... بازوش رو گرفتم و گفتم : با کی بودی ؟ گفت با صدام بودم آقا ، ولم کن بگذار برم . گفتم : خوونتون کجاست ؟ گفت ببین ته کوچه رو می بینی ؟... تا یه لحظه ولش کردم و نگاهم به ته کوچه افتاد ، دوید و سوار چرخش شد و با سرعت در رفت و همون جور که می رفت گفت : با تو بودما... خندم گرفته بود . من ابله رو ببین که دهن به دهن یه بچه می شم . زهره منتظره . دیر برسم دوباره می گه : شانس نداشتم ، مردم شوهر دارن و من ... فلان و این حرفا. حوصله نق نقش و نداشتم . اسبابامون رو قبلا برده بودن. چند تیکه موکت مونده بود و خودمون که بریم. زهره سر کوچه وایستاده بود . هنوز کامل بهش نرسیده بودم که با همون حالت قهر همیشگیش ، پشتش رو کرد و جلوجلو رفت و منم که می دونستم چشه ، گفتم : به خدا کار پیش اومد گفت می دونم ، من که مهم نیستم . زندگیمون که ... حرفش رو قطع کردم و گفتم :راستی شنیدی چی شده ؟ گفت: چی؟ گفتم بگی نگی گشنمه ... گفت کوفت بخور ... مسخره جلف. با خنده گفتم: زهره خانوم ، چرا اینقدر مهربون شدی امروز ؟ گفت حوصله ات رو ندارما مهدی ، برو دنبال کارت. حامد اومد وسائل رو برد . بابام زنگ زد و گفت بدون زاپاس را ه نیفتید . گفتم : اووووه ... کی میره این همه راهو ... بابای جنابعالی هم می خواست یه لاستیک بندازه به ما حالا داره به خیال خودش ما رو می چزونه . اصلا زاپاس ننگه برا لندرور. این ماشین که پراید نیست. سی بار تا حالا باهاش رفتم شکار ، تو کوه و دشت. حسد داره مردم رو می کشه . زهره گفت : ذلیل شده به بابام میگی حسود؟ گفتم : نه بابا ، به صدام بودم . گفت : بیا سر این قالی رو بگیر ببینم. گفتم این قالی دیگه از کجا اومده ؟ مگه نبرده بودن ؟ گفت آره ، دیشبم عمه من بود که دراز شده بود روی این قالی و میگفت : چقدر نرم و لطیفه ، تا حالا درکش نکرده بودم . ها؟... ابروهام رو انداختم بالا و گفتم : خانوم خانوما ، عمه شما که اصفهانن ، حالا جدی دیشب اینجا بود؟... دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با یه پوزخندی گفت : گمشو بابا ، بی لیاقت. منم کتم رو برداشتم و رفتم سمت در. گفت : مهدی ... کجا؟ گفتم دارم میرم زن بگیرم . گفت بدو ، بدو که دم در صف کشیدن تا به ارث و میراثت برسن . یا شایدم مثل من احمق فریب حرافی و مخ زدنهات شده باشن . بدو خوب نیست . مردم رو معطل نکن.... دلم شکست . بهش گفتم: زهره،جدی گفتی؟... خدایی برم؟ گفت آره قربون دستت داشتی بر می گشتی یه ظرف ماست کوچیک هم بخر ناهارمون خشکه خشکه . گفتم : خیلی بی مرامی ... گفت بابا فردین... آخر مرام و معرفت. حتما می خوای تو بری زن بگیری و منم عین این کلفت های مهربون و وفادار، به پات بشینم. ... گفتم آخ آخ ... ببین زهره چقدر حرف می زنی . دیرم شد. گفت : کور شی الهی ، خودت بحث رو میندازی و آخرش ... گفتم بابا خیلی مخلصیم ... گفت : جوون خودت. برو بابا.زهره واقعا موجود جالبیه . خستگیم در می ره وقتی باهاش کل کل می کنم . خیلی می فهمه . وقتی حس می کنه به درگیری احتیاج دارم تا مشکلاتم رو یادم بره ، واقعا درگیری رو خوب درست می کنه . از در خونه که اومدم بیرون ، یادم رفت چی می خوام . سرم رو کردم تو که بپرسم برای چی من رو فرستاد بیرون ، یادم اومد که اصلا خودم گفتم  کار دارم . واقعا خنگ و فراموشکار شده بودم. داشتم کفشم رو پام می کردم که یهو دیدم پشت گردنم تا آخرای کمرم یخ زد . برگشتم و دیدم پارچ آب یخ رو گرفته و داره میخنده . بهش گفتم طلبت. گفت : خیلی طلب دارما . گفتم حالا... و رفتم بیرون. یه خورده پشتم رو نگاه کردم تا ببینم که ضایع خیس شدم یا نه . خوشبختانه خیلی از روی شلوار معلوم نبود. چند قدم دیگه داشتم تا مرکز توانبخشی. مصطفی من رو ندید. بیچاره داشت آواز می خوند: نمی دونم دلم دیوونه کیست... هنوز دو قدم از پله ها بالا نرفته بودم که... لرزید. اول یه ضربه عمودی بود. با زانو افتادم روی پله ، دویدم که از در خارج بشم، تکونش افقی شد و پرت شدم لای در و دیدم که مصطفی داره می گه: یا امام زمان ... نفهمیدم داره چی می شه . فقط میلرزید. دویدم تو کوچه و هر دو سه قدم می خوردم زمین. فقط صدای جیغ می اومد و فریاد. خدای من... زهره . نفهمیدم دارم چیکار می کنم . ساختمون روبروی مرکز کاملا فرو ریخت. همه میدویدند. وایستاد. نمی دونم 30 ثانیه شد یا کمتر . چرخ اسماعیل با تمام اسباباش مونده بود زیر آوار یکی از ساختمون های بیمه. خیابونمون بسته شده بود. عین دیوونه ها از تل خاک ساختمون 13 بالا رفتم و ... سر کوچمون ، یه سه چرخه ، ... دویدم ، سرش کاملا له شده بود . لباسش آشنا بود . یه دفه یاد حرفش افتادم . "ته کوچه رو میبینی؟" ... ته کوچه ، ... خدای من ... کوچه با خاک یکسان شده بود . از انبوه تیر آهن و سنگ و آجر و ... هیچ جور نمیشد رفت تو کوچه. ای خدا چجوری برم خوونه ؟... زهره ، زهره ، زهره ... فقط داد می زدم . سرم رو می کوبیدم به دیوار . عین دیوونه ها داد می زدم : زهره مگه طلب نداشتی؟!!! ... کوچه ساکت بود و صدای خش دار شده من ...  هنوز پشت لباسم خیس بود . تو نیمه های شب ، کنار آتیش . ... مثل شمع آب می شدم . اسماعیل دشتی می خوند . مصطفی مثل ابر بهار گریه می کرد . از صدای ناله من داغ همه تازه می شد . کسی نیومده بود کمک . یه صدایی تو قلبم می گفت : داشتی بر می گشتی ، زاپاس بردار که خدای نکرده تو راه نمونی .  
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه