با صدام بودم...!
يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۸۵، ۰۶:۴۵ ق.ظ
دیر وقت بود . خسته و کوفته کتم رو برداشتم و اومدم از پله ها پایین . مصطفی مثل همیشه دم در وایستاده بود. شلوار کردی قدیمیش ، من رو که اصلا تو عمرم عراق نرفته بودم یاد کردستان عراق مینداخت چه برسه به اونایی که رفته بودن. تا من رو دید خودش رو یکمی جمع و جور کرد و گفت : کجا تشریف میبرید؟گفتم : لفظ قلم شدی ، چی شده؟ گفت ای آقا ، شما هم ما رو همیشه دهاتی می پسندیدا... یه خرده حس کردم ناراحت شد اما به روش نیاوردم. فقط گفتم : بر می گردم . مراقب باش سالم بالا نره. دردسر می شه . گفت چشم . گفتم : بی بلا... و آروم ازش دور شدم . مردم همه تند و تند مشغول جمع کردن اسباب ها بودن . همه مطمئن بودن که زلزله همین روزا میاد. اسماعیل داشت با گاریش ، اسباب های ملت رو جابجا می کرد و از طرز چاق سلامتیش حس کردم کارش خیلی گرفته با اون چرخ غنیمتی . چرخش غنیمت جنگ بود . دیگه رسیده بودم سر خیابونمون که یه بچه با سه چرخش رفت بین دو تا پاهام و خودش خورد زمین. بلندش کردم و گفتم عمو جون این چه وضع رانندگیه؟ گفت تو اومدی تو لاین من ، مقصر تویی... همون طور که داشت خاک لباسش رو پاک می کرد زیر لب گفت مرتیکه حیوون... بازوش رو گرفتم و گفتم : با کی بودی ؟ گفت با صدام بودم آقا ، ولم کن بگذار برم . گفتم : خوونتون کجاست ؟ گفت ببین ته کوچه رو می بینی ؟... تا یه لحظه ولش کردم و نگاهم به ته کوچه افتاد ، دوید و سوار چرخش شد و با سرعت در رفت و همون جور که می رفت گفت : با تو بودما... خندم گرفته بود . من ابله رو ببین که دهن به دهن یه بچه می شم . زهره منتظره . دیر برسم دوباره می گه : شانس نداشتم ، مردم شوهر دارن و من ... فلان و این حرفا. حوصله نق نقش و نداشتم . اسبابامون رو قبلا برده بودن. چند تیکه موکت مونده بود و خودمون که بریم. زهره سر کوچه وایستاده بود . هنوز کامل بهش نرسیده بودم که با همون حالت قهر همیشگیش ، پشتش رو کرد و جلوجلو رفت و منم که می دونستم چشه ، گفتم : به خدا کار پیش اومد گفت می دونم ، من که مهم نیستم . زندگیمون که ... حرفش رو قطع کردم و گفتم :راستی شنیدی چی شده ؟ گفت: چی؟ گفتم بگی نگی گشنمه ... گفت کوفت بخور ... مسخره جلف. با خنده گفتم: زهره خانوم ، چرا اینقدر مهربون شدی امروز ؟ گفت حوصله ات رو ندارما مهدی ، برو دنبال کارت. حامد اومد وسائل رو برد . بابام زنگ زد و گفت بدون زاپاس را ه نیفتید . گفتم : اووووه ... کی میره این همه راهو ... بابای جنابعالی هم می خواست یه لاستیک بندازه به ما حالا داره به خیال خودش ما رو می چزونه . اصلا زاپاس ننگه برا لندرور. این ماشین که پراید نیست. سی بار تا حالا باهاش رفتم شکار ، تو کوه و دشت. حسد داره مردم رو می کشه . زهره گفت : ذلیل شده به بابام میگی حسود؟ گفتم : نه بابا ، به صدام بودم . گفت : بیا سر این قالی رو بگیر ببینم. گفتم این قالی دیگه از کجا اومده ؟ مگه نبرده بودن ؟ گفت آره ، دیشبم عمه من بود که دراز شده بود روی این قالی و میگفت : چقدر نرم و لطیفه ، تا حالا درکش نکرده بودم . ها؟... ابروهام رو انداختم بالا و گفتم : خانوم خانوما ، عمه شما که اصفهانن ، حالا جدی دیشب اینجا بود؟... دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با یه پوزخندی گفت : گمشو بابا ، بی لیاقت. منم کتم رو برداشتم و رفتم سمت در. گفت : مهدی ... کجا؟ گفتم دارم میرم زن بگیرم . گفت بدو ، بدو که دم در صف کشیدن تا به ارث و میراثت برسن . یا شایدم مثل من احمق فریب حرافی و مخ زدنهات شده باشن . بدو خوب نیست . مردم رو معطل نکن.... دلم شکست . بهش گفتم: زهره،جدی گفتی؟... خدایی برم؟ گفت آره قربون دستت داشتی بر می گشتی یه ظرف ماست کوچیک هم بخر ناهارمون خشکه خشکه . گفتم : خیلی بی مرامی ... گفت بابا فردین... آخر مرام و معرفت. حتما می خوای تو بری زن بگیری و منم عین این کلفت های مهربون و وفادار، به پات بشینم. ... گفتم آخ آخ ... ببین زهره چقدر حرف می زنی . دیرم شد. گفت : کور شی الهی ، خودت بحث رو میندازی و آخرش ... گفتم بابا خیلی مخلصیم ... گفت : جوون خودت. برو بابا.زهره واقعا موجود جالبیه . خستگیم در می ره وقتی باهاش کل کل می کنم . خیلی می فهمه . وقتی حس می کنه به درگیری احتیاج دارم تا مشکلاتم رو یادم بره ، واقعا درگیری رو خوب درست می کنه . از در خونه که اومدم بیرون ، یادم رفت چی می خوام . سرم رو کردم تو که بپرسم برای چی من رو فرستاد بیرون ، یادم اومد که اصلا خودم گفتم کار دارم . واقعا خنگ و فراموشکار شده بودم. داشتم کفشم رو پام می کردم که یهو دیدم پشت گردنم تا آخرای کمرم یخ زد . برگشتم و دیدم پارچ آب یخ رو گرفته و داره میخنده . بهش گفتم طلبت. گفت : خیلی طلب دارما . گفتم حالا... و رفتم بیرون. یه خورده پشتم رو نگاه کردم تا ببینم که ضایع خیس شدم یا نه . خوشبختانه خیلی از روی شلوار معلوم نبود. چند قدم دیگه داشتم تا مرکز توانبخشی. مصطفی من رو ندید. بیچاره داشت آواز می خوند: نمی دونم دلم دیوونه کیست... هنوز دو قدم از پله ها بالا نرفته بودم که... لرزید. اول یه ضربه عمودی بود. با زانو افتادم روی پله ، دویدم که از در خارج بشم، تکونش افقی شد و پرت شدم لای در و دیدم که مصطفی داره می گه: یا امام زمان ... نفهمیدم داره چی می شه . فقط میلرزید. دویدم تو کوچه و هر دو سه قدم می خوردم زمین. فقط صدای جیغ می اومد و فریاد. خدای من... زهره . نفهمیدم دارم چیکار می کنم . ساختمون روبروی مرکز کاملا فرو ریخت. همه میدویدند. وایستاد. نمی دونم 30 ثانیه شد یا کمتر . چرخ اسماعیل با تمام اسباباش مونده بود زیر آوار یکی از ساختمون های بیمه. خیابونمون بسته شده بود. عین دیوونه ها از تل خاک ساختمون 13 بالا رفتم و ... سر کوچمون ، یه سه چرخه ، ... دویدم ، سرش کاملا له شده بود . لباسش آشنا بود . یه دفه یاد حرفش افتادم . "ته کوچه رو میبینی؟" ... ته کوچه ، ... خدای من ... کوچه با خاک یکسان شده بود . از انبوه تیر آهن و سنگ و آجر و ... هیچ جور نمیشد رفت تو کوچه. ای خدا چجوری برم خوونه ؟... زهره ، زهره ، زهره ... فقط داد می زدم . سرم رو می کوبیدم به دیوار . عین دیوونه ها داد می زدم : زهره مگه طلب نداشتی؟!!! ... کوچه ساکت بود و صدای خش دار شده من ... هنوز پشت لباسم خیس بود . تو نیمه های شب ، کنار آتیش . ... مثل شمع آب می شدم . اسماعیل دشتی می خوند . مصطفی مثل ابر بهار گریه می کرد . از صدای ناله من داغ همه تازه می شد . کسی نیومده بود کمک . یه صدایی تو قلبم می گفت : داشتی بر می گشتی ، زاپاس بردار که خدای نکرده تو راه نمونی .