تلخ مثل شوکران :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

تلخ مثل شوکران تلخ مثل شوکران

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ

داشتم بهش می‌گفتم که تنها توقعم اینه که شرایطمو درک کنی و از بعضی خاطرات گذشتت و اتفاقات روزمره‌ای که واست می‌افته به خاطر حساسیت من چشم‌پوشی کنی و در حضور من مطرحشون نکنی. جمله‌م تموم نشده بود...

«بسه دیگه. نمی‌خوام بشنوم. دیگه از دستت خسته شدم».

 

بغض سنگینی گلومو فشار می‌داد. فروخوردمش. داشتم خفه می‌شدم. نمی‌خواستم اشکای خودمو ببینم. نمی‌خواستم باور کنم که اونه که داره این حرفارو به من می‌زنه. این جمله‌ی آخرش مثل پتک تو سرم می‌کوبید.

«خسته شدم...»

یعنی ریشه‌ی رابطه‌ی ما انقدر پوسیده بود که به خاطر یه خواسته‌ی کوچیک من...

گاهی اوقات انقدر تو خودخواهی خودمون فرو می‌ریم که انتظار همه‌ی خوبی‌هارو از همه‌ی دنیا داریم ولی دریغ از اینکه بشینیم پای حرف دل مثلا عزیزترینمون تو زندگی

براش مهم نبود که چطور فکر می‌کنم و بعد از اون حرفش چی به سرم میاد. فقط داشت خودشو خالی می‌کرد. به همین زودی؟ زودتر از اونی که فکرشو می‌کردم.

تا یه حدی بهش حق می‌دادم. آره زبون نیش‌دار و تیزی دارم. ولی... ولی در عوض یه قلب مهربون داشتم که پر بود از یادش و محبتش. یعنی هیچ ویژگی مثبتی نداشتم که به خاطر اونا از رفتن و خستگی حرف نزنه!!! همیشه سعی کرده بودم با تمام وجودم حسش کنم ولی هیچ‌وقت نفهمید. دیگه برام مهم نیست. تو همه‌ی روابط یه سری حرمتا هست که اگه از بین بره دیگه رفته. جای هیچ بازگشتی‌ام نداره.

ما آدما اگه به جای حسرت‌خوردن واسه از دست‌داده‌هامون قدر موهبت‌های الهی رو بیشتر بدونیم خیلی از مشکلات حل می‌شه. آره یه دوست خوب و با معرفت تو این روزگار که نمی‌دونم چه صفتی براش بیارم غنیمته.

یکی که در کنارش آروم بگیری و تنها آرزوت این باشه که زمان متوقف بشه تا اون لحظه دوست داشتنیو هیچ وقت از دست ندی.

به قول یکی از دوستان:

ناگهان چه زود دیر می‌شود.

 

 

* این پست توسط خانم نگین در کیمیای میهن‌بلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: پنج‌شنبه ۱۳۹۸/۰۱/۰۸

  • ناصر دوستعلی

نگین توسلیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه