تمام قوس وجود من الله و الی الله است . « حضرت روح الله »
تمام قوس وجود من الله و الی الله است . « حضرت روح الله »
گنبدی طلایی با چهار گلدسته بلند در حریمی به وسعت شش میلیون بار کمتر از وسعت خاک ایران در جنوب غربی شهر تهران از دور پیداست . در زیر این گنبد مردی به خاک رفته که نامش « روح الله » و مرقدش زیارتگاهی روح افزاست . او نامورترین مرد این قرن و قهرمان داستان ماست .
وقتی پیشنهاد شد داستان زندگی اش را برای مخاطبینی بنویسم که فارسی نمی دانند ، به قصد اجازه به زیارتش شتافتم ، در زیر آن گنبد ، روبروی ضریحش نشستم ، ساعت ها به او اندیشیدم و به اینکه چگونه و از کجا آغاز کنم .
از او پرسیدم اگر قلم مویی به تو می سپردند تا خود ، خود را نقاشی کنی از کجا و با چه رنگی آغاز می کردی ؟
به انتظار پاسخ ماندم . دیوانش با من بود ، تورق می کردم . با خود می گفتم شاید در غزلی جوابم را بیابم . در دومین بیت اولین غزلی که از او برای عموم خوانده شد ، چنین آمده است :
فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم
در این بیت می شنیدم که می گفت :
خود را در خامه ی قلم صنع حل می کردم و با آن آسمان را رنگ آبی می زدم ، درست مثل تصویر دریا در آینه ی آفتاب . شب را سیاه می کردم تا ستاره ها غریب نمانند . جوانه را در آغاز سبز چمنی و در پاییز به همه ی رنگ ها . بروی ساقه نسترن ، غنچه ی نارنجی می نشاندم . گل بهی را برای شکوفه ی درختی که بِه ، بار می دهد نگه می داشتم و به یاقوت می گفتم برنگ دانه های انار ساوه باش . برف را می گفتم چون ستاره سفید ببار و سفید بمان و در هر فصلی که زمستان نیست ، جاری شو . روستا را با رودی دو نیمه می کردم و با پلی به هم می چسباندم . به رود می گفتم آنچنان خروش کن که وقتی نفس زنان می روی نتوانند « دوبار در تو شنا کنند » و به ماهی می گفتم رود را به سوی سرچشمه شنا کن و کوه را فرمان می دادم به دریا بریز اما چنان آهسته و آرام که تندر گمان کند چون کوه استوار ایستاده ای . در بیشه ، غزال را به خوراک علف های تازه مهمان می کردم و شیر را به شکارش می فرستادم . روی زبان قورباغه چسب می ریختم تا پشه جنگل را پر نکند و قورباغه را در دل مار فرو می بردم تا جوجه لک لک هایی که در انتظار کرمند شکار نشوند . به عقاب ، دلی به وسعت بالهایش می دادم تا بر سر افعی فرود آید . پروانه را با نسیمی از شاخی به شاخی می پراندم و آنقدر گنجشک و قمری می آفریدم تا جنگل ، پر آوازه گردد ...
وقتی نوبت انسان رسید ، همه رنگها را مخلوط می کنم و چهل سال ورز می دهم تا هزار رنگ شود و « در صد هزار جلوه برون آید تا با صد هزار دیده تماشایش کنم » آزادش می گذارم تا هر کجا که خواست قرار گیرد یا از بومم به بیرون پا بگذارد ، به افلاک سر بساید و ملایک را فرمان می دادم بال بگشایند تا وقتی خرامان بال می زند جز بر بال فرشته پا نگذارد ...
اینها را در مصرع اول گفت ؛ اما مصرع چه خوفناک بود ؟ بر سر هر درخت تنومند جنگل ِ پر غوغا داری آویخته بودند .
دومین غزلی که پاسخم بنحوی دیگر در آن بود :
گر چه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما
غم نباشد چو بود مهر تو اندر دل ما
حاصل کون و مکان جمله ز عکس رخ توست
پس همین بس که همه کون و مکان حاصل ما
ای کاش می توانستم پیمانه ای از خم این ادراک به قدح قلب بریزم و به تمام سلول هایم قطره قطره بچشانم و آنگاه که پنجه هایم مست شد ، عکس رخ دوست را در شبنم سحر گاهی و شبنم را در گلبرگ شقایق های وحشی و سبد سبد ، لاله لاله را در دشت دیده نقاشی کنم و نامش را بگذارم عکس رخ او در نیمرخ دوست .
با این قبیل خیالات گرم می شدم اما آنچه از من خواسته شده بود اینها نبود . می خواستند اندکی از زندگی مردی که می شناسیم و نمی شناسیم ، بنویسم تا بدانیم کی به دنیا آمد ؟ کجا درس خواند ؟ چگونه همسر گزید ؟ و چه از ذهن و قلب به زبان آورد که رهبر یک انقلاب بزرگ شد و در چه تاریخی با قلبی آرام روی امواج بازوان میلیون ها عاشق ، بسوی خاک رفت .
چه ناتوان بودم از انجام آنچه بسیاری بر آن توانایند . بخود می آمدم و باز از خود می رفتم . خیال از پنجره های ضریح داخل می گردید ، از قبر می گذشت و با او غرق گفتگو می شد .
گفتم فیلسوفان می گویند موضوع اصلی فلسفه ، « هستی » است و در قبال این سوال که هستی چیست ؟ می گویند : « بدیهی است » . اگر از تو بپرسند هستی چیست و تو کجای هستی ، هستی ؟ پاسخ هستی بخش تو به این سوال هستی خیز چیست ؟ صدها جواب شنیدم و پس و پیش هر پاسخ ، این جمله اش چون لوحی روبرویم بود : « تمام قوس وجود من الله و الی الله است » . بارها به این جمله اندیشیده بودم و می دانستم این بیان ، هم بنیان و هم غایت اندیشه ی اوست اما ان شب برای اول بار از هیبت آن بر خود می لرزیدم . چه معنای آن سخن این نیز هست که قائل ، به معراج قوس وجود رفته است .
جام یقین ، به ایقان می آوردم از این کمتر نباید گفت که بیش از صد ایه و هزار روایت پشتوانه دارد و در اندیشه ی فلسفی فراتر از این ، سخنی نیست .
اجازه خواستم متقال بومم را خود ببافم . بومی به طول عمر او و به عرض فهم خود . با دلی شیدا و ذهنی طوفانی و پنجه ای لرزان در آن بوم خیالی تصویری کشیدم که با من الله آغاز و تا الی الله ادامه می یافت .
تصویر مبهمی بود . چرا که ...
پ . ن :
سلام
ضمن بزرگداشت ایام 15 خرداد ، بیستمین سالگرد ارتحال حضرت روح الله رو به همه ی دوستانم تسلیت می گم . متنی رو که خوندین ، قسمتی کوتاه از مقدمه ی نسبتا بلند جناب آقای « سید علی قادری » به کتاب « خمینی روح الله » بود . خیلی کم میشه کتابی رو پیدا کرد که خواننده نتونه ازش دل بکنه و وقتی شروع به خوندن می کنه ، دلش نیاد کتاب رو زمین بگذاره ، مگه اینکه تا آخر خونده باشدش ؛ اما این کتاب – که سبقه ی ادبی هم داره - فاقد هر ویژگی دیگه ای باشه ( که نیست ) قطعا این خصیصه ی بسیار مهم رو داره . سالگرد حضرت امام بهانه ای شد برای اینکه این کتاب رو به دوستان معرفی کنم و خوندنش رو توصیه . همین ! دعا کنید سر پر سودای کیمیا کم سوداتر بشه .
یاعلی