خاک بر سرم با این نمازخواندنم
مشغول نمازم و همسرم که در اتاق دیگری است و متوجه نمازخواندن من نشده، چندباری صدا میزند: «ناصر...!» و طبیعی است که جوابی نمیشنود و دوباره: «ناصر...!!!». چندباری تکرار میشود این صدازدن و عدم شنیدن پاسخ.
دخترکم که مشغول بازی و رفت و آمد از این اتاق به آن اتاق است و متوجه شده که مادرش نمیداند من نماز میخوانم، به مادرش با صدای بلند میگوید: «نماز میخونه... نمیشنوه»!!! و این جمله مثل پتک بر سر من فرود میآید.
دخترم راست میگوید؛ او با همهی بچهگیاش حرفی زد که به قول معروف جان کلام بود. انسان وقتی مشغول نماز میشود باید دیگر نشنود و حواسش فقط جمع یکجا باشد؛ اما افسوس که در حین نماز تنها جایی که حواسمان نیست، همان جایی است که باید باشد.
یاد حکایت نماز حضرت امیر علیهالسلام میافتم و کشیدن تیر از پای ایشان؛ یاد آن داستانی که یکی از بچههای جبهه و جنگ تعریف میکرد که فرمانده مشغول نماز بود و هر چه صدایش زدم که نمازت را زودتر تمام کن که لازمت داریم، انگار نه انگار و بعدا کاشف به عمل آمد که در آن شلوغی خط، اصلا متوجه آن همه صدا نبوده چه برسد به اینکه متوجه شود، من صدایش میزنم؛ و...
و با همهی اینها فقط یک چیز است که به ذهنم میرسد: «خاک بر سرم با این نمازخواندنم».
پ.ن:
این عکس, عکس دختر من نیست. خدا حفظش کند.