خماری
هر شب که معاشقهی بیشتری باهات دارم
روزش اتفاقهای عجیبتری برام میافته
***
شبی که لبهامو میبوسی
فرداش دهنم مشرق الواح میشه و
حتی حرفهای عادی روزانهام هم بوی خدا میده
اگه در اون لحظه یه جبرئیل پیدا بشه
میتونه از ترشح کلماتم صدتا پیغمبر بنیاسرائیل رو
از دالان مستی رد کنه و توی دهلیز خماری بذاره
هر وقت بوسهی عمیقتری ازم گرفتی
فرداش لبهام آتیشیتر شدن
هنوزم تا میتونم کسی رو بوس نمیکنم
چند وقت پیش یه بوسه برا یه نفر فرستادم
خورد به لبهاش و
تا چهل روز مثل من حرف میزد و
لبهاش میسوخت
***
هنوزم اگه زیاد سر بکشمت
سکسکه آرومم نمیذاره و نفسمو میبره
برا دیگرانو نمیدونم
ولی برا من
تو خدای شرابی هستی
یه تجربهی مسکر
از ذاتت گرفته تا افعالت
همه شرابیان
***
امروز هم یکی از اون روزا بود
صبح
به ارتفاع دوتا لیوان که بالا رفتم
تا سجادهمو جمع کردم
حس کردم یه چیزی روی من پهن شد
سنگین شدم
حالم به هم خورد
و "خودمو" گم کردم
از هر کسی پرسیدم:
آقا! خانم! "خود منو" ندیدید؟
من "خودمو" گم کردم،
بیشترشون بد و بیراه بارم کردن
و وقتی خسته شدن برام دم گرفتن:
دیوونه دیوونه دیوونه
حتی وقتی یکیشون یه سیلی محکم مهمونم کرد
بدون اینکه دردی احساس کنم
یا نامحرمیش برام مهم باشه،
رو کردم بهش و گفتم:
اگه منو پیدا کردید خبرم میکنید؟!!!!
***
دیدم روبروی در یه خونهام
بیاراده در زدم
تا منو دید جا خورد
و ناگهان اشک توی چشاش حلقه زد و شیار گونههاشو گرفت و اومد پایین
و لبهای عنابیشو فتح کرد
دستمال آورد
تا دستش به صورتم خورد
"خودمو" پیدا کردم
منی که دنبالش میگشتم،
تو بودی
تو
تو
تو
* این پست توسط شمع + در کیمیای میهنبلاگ + ثبت شده است، که در انتقال آرشیو نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۹/۰۶/۳۱