خواب
و خواب دیدهام این خاک را که اقیانوس
شده است و من به کناری نشسته با فانوس
سوار موج زمان رفتهام به سمت عقب
شدم جنازهی سردی به عهد دقیانوس
میان سالن تشریح، میز قصابی
و من که یک جسدم زیر دست جالینوس
که چشمهای مرا در میآورد از جا
به کاسه میدهد و من که میخورم افسوس
به رنگ قهوهای روشنی که حالا نیست
به راه راه قشنگی که بود نامحسوس
هنوز زندهام و نعره میکشم خود را
اگرچه چشم ندارم نمیشوم مایوس
که حال کاسه به هم میخورد و حال خودم
و ناگهان به صدای بلند یا قدوس
شبیه پوست، مرا میکند ز روح خودم
درم میآورد و پرت میکند تا طوس
زمان دوباره سر جای قبل میآید
و من پرنده شدم یک کبوتر مانوس
که اهل مشهدم و در حیاط صحن توام
چقدر خوب به آخر رسید این کابوس
***
و من برای دوباره پرندهات بودن
بخواب میروم از پشت خاک اقیانوس...
* این پست توسط شمع + در کیمیای میهنبلاگ + ثبت شده است، که در انتقال آرشیو نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۹/۰۶/۳۱