خودش
سلام.
نمیدونم این چند وقت چرا دوست دارم که شعر کلاسیک بزنم نه شعر نو؟
برا همین هم خیلی دنبال یه غزلمثنوی که گفته بودم گشتم ولی مثل این که من شده باشم بسمالله، اونم شده بود جن و نتیجه این که به جای اون غزلمثنوی مفقود، این غزل را انتخاب کردم که از حسن اتفاق، در ماه رمضان سال گذشته در یه شب روحانی، درست وسط اتوبان تهران-کرج روی کاغذ اومده.
دعا کنید اون شعر گم شده پیدا بشه.
***
این هیکل مخیل و موزون و بیردیف
افتاده است خط خطی و پاره و کثیف
هر روز با خودش چقدر حرف میزند
(یک بار هم نشد که خودش را شود حریف!)
گاهی بهانه دست خودش میدهد و بعد
سرکوفت میزند به خودش -این خود ضعیف-
بعد از بگو مگوی فراوان و بیثمر
تب میکند -شدید ولی نه- تب خفیف
دنبال قرص میرود و ماه میخورد
از صورتی که خورده چنان میشود ظریف
که در مکاشفه توی حمام آفتاب
او غسل میکند ولی از آب یا لطیف
وقتی بلند میشود از خواب او که نیست
حالا شده برای خودش شاعری شریف
* این پست توسط شمع + در کیمیای میهنبلاگ + ثبت شده است، که در انتقال آرشیو نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۹/۰۶/۳۱