خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی؛ رهی معیری
بسمالله الرحمن الرحیم
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آئینه دانستم
که بر دیدار طاقتسوز خود عاشقتر از مایی
به شمع و ماه، حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی، تو ماه مجلسآرایی
منم ابر و تویی گلبن، که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر، که میمیرم چو میآیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی، حریف بادهپیمایی
مه روشن، میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل، مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید، چه فرمایی؟
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
«رهی» تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها، به ترک جان توانایی
رهی معیری