داستانهائى از امام زمان از کتاب بحار الانوار؛ وصال دوست
۲
وصال دوست
بُشر بن سلیمان بردهفروش که از فرزندزادگان ابوایّوب انصارى، صحابى شریف پیامبر صلىالله علیه و آله و سلم -یکى از شیعیان امام هادى علیهالسلام و امام حسن عسکرى علیهالسلام بوده، و در سامرا نیز همسایهی حضرت علیهالسلام بوده است- مىگوید: کافور، غلام امام هادى علیهالسلام، نزد من آمد و گفت: «مولاىمان امام هادى علیهالسلام تو را مىخواند.» من نزد حضرت علیهالسلام شرفیاب شدم، هنگامى که در مقابل ایشان نشستم، فرمود: «اى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى که پیامبر صلىالله علیه و آله و سلم را یارى دادند، و این دوستى در شما هیچگاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث مىرسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت هستید. اکنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مىسازم که به واسطهی آن از سایر شیعیان و دوستداران ما برترى و پیشى خواهى گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزى را خریدارى کنى.»
آنگاه نامهاى زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومى نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مُهر نمود، و بستهی زردرنگى را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکّهی طلا بود. سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو! بامدادان هنگام طلوع آفتاب، فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى که قایقهاى فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدى، به زودى گروهى از خریداران را مىیابى که نمایندگان اشرافِ بنىعباس هستند، در میان آنها عدّهی کمى نیز از جوانان عرب به چشم مىخورد. هنگامى که آنان را دیدى از دور شخصى به نام «عمر بن یزید» بردهفروش را زیر نظر داشته باش، او از اوّل روز کنیزى را در معرض فروش نگه مىدارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازى تماشاگران است، و خود را در اختیار کسى که بخواهد به او دست بزند قرار نمىدهد. در این حال، صداى نالهی او را که به زبان رومى است از پس نقاب نازکى مىشنوى که مىگوید: به فریادم برسید! مىخواهند حرمتم را بشکنند و پردهی حجابم را بدرند. در این هنگام ، یکى از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفّت او، براى خریدن وى سیصد سکّهی طلا بپردازد، ولى آن کنیز به زبان عربى مىگوید: اگر مقام و مُلک سلیمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن. فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم. آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب مىکنى؟ من باید خریدارى را انتخاب کنم که قلبم به او و وفا و امانت او آرام بگیرد! در آن هنگام به سوى عمر بن یزیدِ بردهفروش برو و به او بگو: من نامهی سربستهاى دارم که یکى از اشراف آن را به خط و زبان رومى نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخاى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در آن و نویسندهی آن بیندیشد، اگر به او تمایلى یافت و تو راضى شدى من از سوى او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.
بشر گوید: من تمام اوامر امام هادى علیهالسلام را اجرا نمودم. هنگامى که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدّت گریست و گفت: اى عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش. او پس از سوگندهاى سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم کشت.
من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوى بسیار کردم تا او به همان مبلغى که مولایم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالى که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانهی کوچکى -که در بغداد براى سکونت اختیار کرده بودم- بازگشتم. کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را مىبوسید و روى دیدگان و صورت خود مىنهاد و بر تن خود مىکشید. به او گفتم: عجبا! نامهاى را مىبوسى که صاحبش را نمىشناسى؟ فرمود: «اى بیچارهی جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمىشناسى! گوش فرادار و دل به من بسپار! من ملیکه دختر یشوعا -پسر قیصر روم- هستم، و مادرم از نوادگان -حوارى و جانشین مسیح علیهالسلام- شمعون است. داستانى عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر مىسازم.
جدّم، قیصر مىخواست مرا به برادرزادهی خود -یعنى پسر عموى پدرم- تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. براى برگزارى این مراسم، سیصدتن از حوارىزادگان مسیح و رهبانان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهارهزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههاى مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیبهاى بسیارى از هر طرف برپا داشتند.
هنگامى که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجراى مراسم شده و انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از جایگاههاى بلند خویش بر زمین فرو ریختند، و پایههاى تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالاى تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقفها پرید، و بدنشان لرزید. آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه مىباشد. جدّم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهاى تخت و صلیبها را دوباره در جایگاههاى خویش نصب کنید، و برادر دیگر این فلکزدهی بختبرگشته را که مانند جدّش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کنیم.
وقتى مجدداً خواستند مراسم را برگزار نمایند دوباره رویداد اوّل تکرار شد و مردم متفرّق شدند. جدّم -در حالى که بسیار اندوهگین بود- برخاست و به حرمسراى خویش رفت، درها بسته و پردهها افکنده شد. من آن شب در خواب حضرت مسیح علیهالسلام و شمعون و گروهى از حواریان را دیدم که در قصر جدّم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور که بلنداى آن به آسمان مىرسید در همان جایى که جدّم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند. در این حال، پیامبر اسلام محمّد مصطفى صلىالله علیه و آله و سلم، و داماد و جانشین او على مرتضى علیهالسلام و گروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح علیهالسلام به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند. آنگاه حضرت محمّد صلىالله علیه و آله و سلم به ایشان فرمود: اى روح الله! من براى خواستگارى ملیکه از شمعون، براى این پسرم آمدهام. آنگاه با دست به سوى ابامحمّد حسن بن على علیهماالسلام، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد.
حضرت مسیح علیهالسلام به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمّد علیهمالسلام پیوند ده! عرض کرد: آرى پذیرفتم. آنگاه پیامبر اسلام صلىالله علیه و آله و سلم بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح علیهالسلام و فرزندان پیامبر اسلام صلىالله علیه و آله و سلم و حواریان را شاهد گرفت.
از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جدّ خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوى دیگر مهر و محبّت حسن بن على علیهماالسلام در دلم جاى گرفت، به خوردن و آشامیدن بىمیل شدم آنچنان که به شدّت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم. براى معالجهام پزشکى باقى نماند که جدّم از شهرهاى روم به بالینم حاضر نکرده و داروى مرا از او نجسته باشد. آنگاه که از معالجهی من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آروزیى دارى تا آن را پیش از مرگت برآورم؟» گفتم: پدر جان! تمام درهاى امید به روى من بسته شده، اگر کمى از رنج اسیران مسلمان -که در زندان تو هستند- کم کنى، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایى، شاید مسیح علیهالسلام و مادر او حضرت مریم علیهاالسلام مرا شفا عنایت کنند.
چون جدّم خواستهی مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى کردم و کمى غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید. پس از چهارده شب، دوباره خوابى دیدم. این بار سروَر زنان جهان فاطمه علیهاالسلام همراه حضرت مریم علیهاالسلام و هزار فرشته به عیادت من آمدند. حضرت مریم علیهاالسلام به من فرمود: ایشان سروَر زنان جهان و مادر شوهر تو -حسن بن على علیهالسلام- هستند. من دامنِ مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن على علیهالسلام به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم.
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود: تا تو مشرک و در دین نصارى هستى، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم علیهاالسلام است و از دین تو بىزارى مىجوید. اگر مىخواهى رضاى خدا و مسیح علیهالسلام و مریم علیهاالسلام را به دست آورى و ابا محمّد حسن بن على علیهماالسلام به دیدار تو بیاید، باید بگویى: «أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، و اَنَّ أبی محمّد رسول اللّه».
هنگامى که این کلمات را به زبان جارى کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشى به من دست داد. آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن على علیهالسلام باش! من او را به نزد تو خواهم فرستاد. وقتى که از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن على علیهالسلام شدم. فرداى آن شب امام علیهالسلام را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفادارى است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟! فرمود: علّت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شدهاى هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتى که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.» از آن شب تاکنون هر شب او را به خواب مىدیدم.
بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران افتادى؟! فرمود: شبى حسن بن على علیهماالسلام به من فرمود: جدّت فلان روز براى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهى از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانى. من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که مىبینى کشید، و کسى از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسى هستى که از راز من آگاهى. سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنیمت پیرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسید. من آن را پنهان کردم، و گفتم: نرجس هستم. او گفت: این اسم معمولا اسم کنیزان است.
بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جاى بسى شگفت است که شما رومى هستید و به زبان عربى تکلّم مىنمایید! فرمود: آرى! جدّم در تربیت من تلاش فراوان مىنمود تا من آداب بزرگان بیاموزم؛ به همین خاطر زنى را که چندین زبان مىدانست براى تعلیم من معیّن نمود. او هر صبح و شب نزد من مىآمد و من از او زبان عربى مىآموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.
بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت امام هادى علیهالسلام شرفیاب شدم. حضرت فرمود: «اى ملیکه! عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت و شرف محمّد صلىالله علیه و آله و سلم) و اهل بیت او را چگونه دیدى؟ عرض کرد: اى فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزى را که شما از من بدان داناترید؟ امام علیهالسلام فرمود: من مىخواهم شایستهی مقامت با تو رفتار کنم. بین این دو یکى را انتخاب کن، آیا دوست دارى ده هزار دینار به تو دهم و یا مژدهی شرافت ابدى را؟ عرض کرد: مژدهی فرزندى به من بدهید. امام علیهالسلام فرمود: بشارت مىدهم تو را به فرزندى که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را -آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد- پر از عدل و داد نماید. عرض کرد: از چه کسى؟ فرمود: از همان شخصى که پیامبر اسلام محمّد مصطفى صلىالله علیه و آله و سلم در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح علیهالسلام و وصى او شمعون، تو را به چه کسى تزویج نمودند؟ عرض کرد: به فرزند شما ابا محمّد حسن بن على علیهالسلام. فرمودند: آیا او را مىشناسى؟ عرض کرد: از آن شبى که به دست سیدهی زنان، فاطمهی زهرا علیهاالسلام مسلمان شدم، شبى نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم. آنگاه مولاىمان امام هادى علیهالسلام فرمود: اى کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید. هنگامى که آن بانو -حکیمه خاتون- به خدمت امام علیهالسلام مشرّف شد، حضرت فرمود: این همان زنى است که گفته بودم. حکیمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش کشید، و از دیدار او بسیار شادمان شد. آنگاه حضرت فرمود: او را به خانهی خود ببر و واجبات دین و آداب زندگى را به او بیاموز که او همسر ابامحمّد و مادر قائم آل محمّد –عجّلاللّه تعالى فرجه الشریف- مىباشد.