دست باد
به: دوست عزیزم که یک روز دلش لرزید، مبادا...!
یادت هست گفتم هر شب هزار بار جریمه مینوشتم: "اگر خدا با ماست... اگر خدا با ماست... اگر خدا..."؛ انگار به خدا شک داشتم و هر شب هزار بار فکر میکردم: "اگر خدا او را باز نگرداند؟" برادر را میگویم که آن روزها خبر آمد تصادف سختی داشته.
اشتباه کردم، ناقص نوشتم، معلم تنبیهم کرد و گفت: با یقین مشق کن: "اگر خدا با ماست چه کسی بر ماست؟" راست میگفت. بیخود دلم میلرزید. آنچه از دسترفتنی بود از دست میرفت؛ حتی اگر هزار جریمه مینوشتم.
نور چشم، محمد جان! اشتباه از من بود. اشتباه از ماست که گمان میکنیم با صدا خو کردهایم و دلمان میلرزد که مبادا یک روز صدا بمیرد و تنهاییِ سکوت، تمام شبستان ما را پر کند...! چرا مبادا؟! بگذار باد بیاید. زمان ثابت کرده، آنچه از دسترفتنی است، میرود بیآنکه نیمنگاهی هم به روزهای "مبادا"ی من و تو بیاندازد. باید دل به دریا زد و با یقین مشق کرد، بیآنکه بیندیشی چه خواهد شد!
هرگز جریمه نمینویسم، دلم قرص است. دلت قرص باشد؛ آنچه ماندنی است میماند. باقی را هم میسپاریم به دست خدایی که با ماست.
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: سهشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۱۳