دلم بلا بوسای خوشگل باباییم تنگ شده !!!
شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۴۹ ق.ظ
من انقد باباجونیمو دوست دالم ؛ اندازه هفت آسمونا . صبح باباییم می له سل کال ؛ خب ؟ بعد شب خسته کوفته ، میاد خونه . خیلی بابای خوبیه ؛ هلچی دلم میخواد بهش میگم ؛ خب ؟ اگه بتونه بلام می خله ، میاله خونه .وقتی میاد خونه من میپلم بغلش می کنم ، اونم سفتِ سفت منو بغل می کنه ؛ بوسم می کنه ، فشالم می ده ؛ منم ماچش می کنم . انقد دوست داله دستمو بندازم گلدنش ؛ منم خب اینکالو می کنم . بعد همش قُلبون صدقم میله ، بلام بستنی می خله ، کیک میخله ، شوکولات می خله ، علوسک میخله . اما اماچند وقته من اصاً دوست ندالم ماچش کنم !!! اصاً دوس ندالم بغلش کنم !!! یه بالی که اومد خونه من مث همیشه لفتم و خودمو انداختم تو بغلش ؛ ولی وای وای وای ! حالم نزدیک بود به هم بخوله . یه بوی بدی میداد بابام . منکه نیمیدونستم بوی چیه ؛ ولی آلوم آلوم اسمشم یاد گلفتم . از اون به بعد ؛ خب ؟ همش تو خونه ، مامانی با بابایی دعوا می کنه . هی میگه نکن این کالو ، بذال کنال ، آخل عاقبت نداله ها ! لااقل دلت بلا دختلت بسوزه ؛ ولی باباییم گوش نیمیده . تازشم ! بعضی موقع ها منم میلفسته بلاش بخلم . من دیگه خسته شدم خب ،دلم بلا بوسای خوشگل باباییم تنگ شده ،نیمیشه شماها بهش بگین دیگه به خاطل منم که شده سیگال نکشه ؟؟؟؟!!!