دگر رهم شده بیدار چشم بخت امشب؛ عماد خراسانی :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

دگر رهم شده بیدار چشم بخت امشب؛ عماد خراسانی دگر رهم شده بیدار چشم بخت امشب؛ عماد خراسانی

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۹، ۰۴:۱۰ ب.ظ

 عماد خراسانی

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

... پس کندری زمین خدمت ببوسید و برخاست و این قصیده‌ی فریده را خواندن گرفت،‌ زیرا در آغاز شب از درد دندان امیر خبر یافته و این چکامه پرداخته بود:

 

دگر رهم شده بیدار چشم بخت امشب

که رهنمون سوی خورشید شد مرا کوکب

 

بلی،‌ چو کوکب یاری کند عجب نبود

رخ امیر ببینند چاکران هر شب

 

رخ امیر درخشان‌تر است یا خورشید؟

بگو به منکر بی‌نور تا گشاید لب

 

هر آن بلا که بخواهد خدای‌ناکرده

تو را رسد،‌ به تن «کندری» فتد، یارب

 

ز سبلتان تو کوته مباد یک سر موی

کدام سبلت ایشان رسیده تا غبغب

 

ز سبلتان تو هر موی خنجری باشد

چو سیخ گردد بر روی لب به وقت غضب

 

ز سهم آن پرد از چشم دشمنانت خواب

شود ز تیزیِ آن ریش متّکا هر شب

 

تو را ظرافت رایی‌ست آن‌چنان که از آن

برای مور توان ساخت نیم‌شب جورَب(!)

 

شود مرکّب چینی و دست مانی خشک

کشد چو نقش بدیعت سوار بر مرکب

 

شود به طعم چو تریاک اگر عسل گیرند

در آن‌زمان که تو را می‌کشد زبانه غضب

 

وگر تو بر سر مهری و لطف، از حنظل

شگفت نیست که سازند چاکرانْت رطب

 

تو راست رقّتِ قلبی که از گلوله‌ی تو

شکار بیم ندارد به مرتع و مشرب

 

هَمَت مناعت طبعی که گیری و بخشی

سه بار هدیه و صد بار وعده‌ی منصب

 

ز عدل و داد تو در دوره‌ی تو هیچ کلاغ

ندیده‌ام که زند بر پنیر و گردو لب

 

نه شاهباز به تیهو فرو برد چنگال

نه بر کبوتر قرقی فرو کند مَخلب

 

نه گربه گیرد گنجشک و نه شغال خروس

به ترک عادت، آن قرص می‌خورد، این حب

 

وگر رسد به سر راهِ گربه‌ای موشی

به سینه دست نهد گربه با کمال ادب

 

کند تعارف و گوید: «شما بفرمایید»

سپس رود به جلو موش و او روان ز عقب

 

به غیر فتنه‌ی چشمِ سیاهِ مه‌رویان

کسی نه فتنه ببیند، نه شور و شین و شغب

 

برابرند دگر پینه‌دوز و القانی

برادرند دگر ترک و فارس، کرد و عرب

 

تویی که ساوه انارش به نیکویی‌ست مثل

تویی که از مَه شعبان عقب فتاده رجب

 

تویی که تُرک به نان نام داده است چورک

و یا عرب به اوزوم نام کرده است عنب

 

تویی که فتح و ظفر شد به نام اسرائیل

به ظرف شش شب و شش روز، وز تو نیست عجب

 

تویی که گیوه خریده‌ست میرزا جعفر

تویی که ریش حنا بسته است حاج رجب...

 

چه مدح گویم کاندر خور تو باشد آن؟

که من طبیبم و کارم علاج نوبه و تب

 

مؤثر است مرا نسخه بهر نقرس و باه

مجرب است دعایم برای دفع جرب

 

چو آمدم پی درمان حضرت بونصر

به کار خویش اگر رو کنم بود اصوب

 

خدایگانا! من گرچه بوعلی گردم

به حق نی‌ام سببی بیش از هزار سبب

 

چو وصف قدر و کمالت نمی‌رسد به کمال

ز جان و دل به دعا ختم می‌کنم مطلب

 

الا که از پس اسفند تا بوَد نوروز

الا که تا قمر آید به خانه‌ی عقرب

 

الا که تا بوَد انگشتِ کوچکِ پاها

همیشه میخچه و بادکرده نیم‌وجب

 

الا که سوی ترقی ز راه دانش و فضل

کمی چاخان بود و رو، هزار بار اقرب

 

الا که تا نشده صنعتی هنوز این ملک

دگر به مفت گران بشمرند شعر و ادب

 

الا که تا بوَد از شیر، ماست، دوغ، کره

الا که تا به زنان مایل است مرد عزب

 

بهار خاطر بونصر را مباد خزان

هماره زندگی‌اش جفت کام و عیش و طرب

 

چلوکباب محبان ز دولتِ تو به‌راه

چنان‌که بهره‌ی خصمانْت جوع باد و تعب

 

برم چکامه به پایان و بهر حسن ختام

سلامت تو بخواهم به جان حسن طلب

 

چون میرمشعل کندری چکامه به پایان برد، صدای آفرین و احسنت از حاضران برخاست و شگفتی‌ها نمودند. جز امیر بونصر که همچنان دست بر گونه داشت و شکایت هزارگونه...

 

عمادالدین حسنی برقعی (عماد خراسانی)

 

 

* منبع: سایت دفتر طنز حوزه‌ی هنری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه