زینب چو دید پیکری اندر میان خون؛ امام حسین (ع)؛ وصال شیرازی
بسمالله الرحمن الرحیم
زینب چو دید پیکری اندر میان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون
بیحد جراحتی نتوان گفتنش که چند
پامال پیکری نتوان دیدنش که چون
خنجر در او نشسته چو شهپر که در هما
پیکان در او دمیده چو مژگان که از جفون(۱)
گفت این به خونطپیده نباشد حسین من
این نیست آن که در بر من بود تا کنون
یک دم فزون نرفت که رفت از کنار من
این زخمها به پیکر او چون رسید چون؟
گر این حسین قامت او از چه بر زمین
ور این حسین رایت او از چه سرنگون؟
گر این حسین من، سر او از چه بر سنان
ور این حسین من، تن او از چه غرق خون
یا خواب بودهام من و گمگشته است راه
یا خواب بوده آنکه مرا بوده رهنمون
میگفت و میگریست که جانسوز نالهای
آمد ز حلق پادشه تشنگان برون
کای عندلیبِ(۲) گلشن جان آمدی بیا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدی بیا
آمد به گوش دختر زهرا چو این خطاب
از ناقه خویش را به زمین زد به اضطراب
چون خاک جسم برادر به بر کشید
بر سینهاش نهاد رخ خود چو آفتاب
گفت ای گلوبریده سر انورت کجاست؟
وز چیست گشته پیکر پاکت به خون خضاب؟
ای میر کاروان، گهِ آرام نیست، خیز!
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من یک تن ضعیفم و یک کاروان اسیر
وین خلق بیحمیت و دهر پر انقلاب
از آفتاب پوشمشان یا ز چشم خلق
اندوه دل نشانمشان، یا که التهاب؟
دستم ز چاره کوته و راه دراز پیش
نه عمر من تمام شود نه جهان خراب
لختی که با برادر خود شرح راز کرد
رو در نجف نمود و درِ شکوه باز کرد
کای گوهری که چون تو نپرورده نه صدف
پروردگانت زار و تو آسوده در نجف
داری خبر که نور دو چشم تو شد شهید
افتاده شاهباز تو از شرفهی شرف
تو ساقی بهشتی و کوثر به دست توست
وین کودکان زار ِ تو از تشنگی تلف
این اهل بیت توست بدینگونه دستگیر
ای دستگیر خلق نگاهی به اینطرف
این نور چشم توست که ناوک زنان شام
دورش کمان گشاده، چو مژگان کشیده صف
چندین هزار تن قدر انداز و از قضا
با آن همه خطا همه را تیر بر هدف
هر جا روان ز سرو قدی جویی از گلو
هر سو جدا ز تاجوری دستی از کتَف
تا کی جوار نوح، لب نوحه برگشای
یعقوبسان بنال که رفت یوسفت ز کف
چون نوح بر گروه و چو یعقوب بر پسر
نفرین لاتَذَر کن و افغان وا اسف
چندی چو شکوههای دلش بر زبان گذشت
زان تن ز بیم طعنهی شمر و سنان گذشت
آن جسم پاره پاره چو در خون طپان فتاد
لشگر به خیمهگاه وی از هر کران فتاد
از سوز آه و نالهی اطفال خشکلب
آتش به خیمهگاه امام زمان فتاد
هر پردگی که حور بهشتش به بردگی
در دست دیو سیرتی از کوفیان فتاد
هر گوهری که ملک دو کونش بها نبود
در آستین بد گهری رایگان فتاد
شد خاک راه، معجر و بر روی این نشست
شد تاب زلف چون غل و در پای آن فتاد
یاری نه تا که بدرقهی بیکسان کند
بر خواست گرد و از پی آن کاروان فتاد
شد سوی قتلگاه و عنانگیرشان قضا
سوزی بود که در دل هر یک به جان فتاد
گلهای نوشکفته چو دیدند پایمال
هر یک چو عندلیب در آه و فغان فتاد
دختر به جستجوی پدر، زن به فکر شوی
مادر به جسم کشتهی پور جوان فتاد
زینب چو دید جسم برادر به ناله گفت
یا رب کسی به روز چنین میتوان فتاد؟
خویش از شتر فکند، بر آن جسم چاکچاک
مانند عندلیب که در بوستان فتاد
رو کرد سوی یثرب و میگفت با رسول
کای جدّ پاک اینهمه قربانیات قبول
کای آفتاب برج حیا حال ما ببین
ما را در آفتاب اسیر جفا ببین
آن موی که شستی و جبریل آب ریخت
از خاک راه و خون گلویش حنا ببین
آن را که پای مهد نخفتی شب دراز
مهدش ز خاک پر شرر کربلا ببین
هر روز در دیاری و هر شب به منزلی
بر دختران خویش چه گویم چها ببین
آن را موکلی ز غضب در عقب نگر
وین را ستمگری ز جفا بر قفا ببین
نعلینشان نمانده به پا، مقنعه به سر
پوشیدگان برهنه ز سر تا به پا ببین
وآن ناتوان کز آل عبا یادگار ماند
نی بر سرش عمامه، نه بر تن ردا ببین
گوش دریده، دست بریده درون خاک
هر سو جدا نظر کن و هر سو جدا ببین
ای مادر از ستیزهی ایام داد داد
زان جام غم که با من ناکام داد داد
وصال شیرازی
* منبع: وبلاگ من غلام قمرم
۱. پلک چشم
۲. بلبل