سن تکلیف :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
  • ۱۷ شهریور ۰۳، ۱۷:۴۶ - آلاء ..
    🙏
کپی‌رایت

سن تکلیف

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۳۸۴، ۰۶:۴۱ ق.ظ
هنوز به سن تکلیف نرسیده بوداولین بار که دلش برای خدا تنگ شد به او گفتند هنوز به تکلیف نرسیده ای .دروغ که نگفتند خدا با آن همه عظمت برای دل کوچک او وقت نداشت.آدم بزرگ ها واجب تر بودند وقتی همه چیز به آنها واجب بود.پس همینطور دلش تنگ شد و هی  ترسید مزاحم خدا شود.شروع کرد به خط کشیدن روی دیوارتا زودتر قد بکشد آنقدر که صدایش به خدا که در آسمان هفتم بود برسد.بعد یک روز ایستاد روبروی آن ها و دید نقاش خوبی شده. از خط خطی هایش خوشش آمد.از آن به بعد دیگر همه چبز را رنگارنگ می کشید. حتی خودش را.اما بعدها آنقدر رنگ روی بوم گذاشت که یادش رفت خط های روی دیوار دارند برای بزرگ کردنش کم می آیند. نه اصلا خطی نمانده بود. کاه گل ها برای خود نمایی صبرشان کمتر از این حرف هاست.به خود که آمد دید بلاتکلیف مانده.وقتی نشست وشمرد تازه فهمید برای اینکه حساب عمردستش بیاید انگشت کم دارد.روی دیوارها هم که دیگر نمی شد حساب کرد.آخرسرهم بی خیال شد . رفت جلوی آیینه و سعی کرد قدش را روی بوم بکشد شاید بفهمد به تکلیف رسیده یا نه؟!
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه