سن تکلیف
يكشنبه, ۱۱ دی ۱۳۸۴، ۰۶:۴۱ ق.ظ
هنوز به سن تکلیف نرسیده بوداولین بار که دلش برای خدا تنگ شد به او گفتند هنوز به تکلیف نرسیده ای .دروغ که نگفتند خدا با آن همه عظمت برای دل کوچک او وقت نداشت.آدم بزرگ ها واجب تر بودند وقتی همه چیز به آنها واجب بود.پس همینطور دلش تنگ شد و هی ترسید مزاحم خدا شود.شروع کرد به خط کشیدن روی دیوارتا زودتر قد بکشد آنقدر که صدایش به خدا که در آسمان هفتم بود برسد.بعد یک روز ایستاد روبروی آن ها و دید نقاش خوبی شده. از خط خطی هایش خوشش آمد.از آن به بعد دیگر همه چبز را رنگارنگ می کشید. حتی خودش را.اما بعدها آنقدر رنگ روی بوم گذاشت که یادش رفت خط های روی دیوار دارند برای بزرگ کردنش کم می آیند. نه اصلا خطی نمانده بود. کاه گل ها برای خود نمایی صبرشان کمتر از این حرف هاست.به خود که آمد دید بلاتکلیف مانده.وقتی نشست وشمرد تازه فهمید برای اینکه حساب عمردستش بیاید انگشت کم دارد.روی دیوارها هم که دیگر نمی شد حساب کرد.آخرسرهم بی خیال شد . رفت جلوی آیینه و سعی کرد قدش را روی بوم بکشد شاید بفهمد به تکلیف رسیده یا نه؟!