شروع «یک مداح» [بازنشر از تاریخ 1386/06/03]
سالها پیش (حدودادی سال 86) وبلاگی داشتم با عنوان «خاطرات یک مداح» یا «گفتنیهای یک مداح»؛ پیر شدم و حافظهم دیگه قد نمیده. این مطلب رو همون سالها اونجا ثبت کرده بودم:
«داستان بر میگرده به وقتی که چهار یا پنجساله بودم. یادم میاد دندوندرد شدیدی گرفته بودم و ظاهرا چارهای جز کندن دندون نبود؛ ولی از اونجایی که مثل همهی بچهها و حتی بعضی بزرگترها از دکتر میترسیدم، پدرم برای اینکه منو راضی کنه که برم دکتر، برام اسباببازی خرید؛ از همونایی که باهاش خونهسازی میکنن. الان دقیقا یادمه که چه ذوقی کردم وقتی اسباببازیدار شدم (!) آخه پدر من زیاد اهل خرید اسباببازی و این جور چیزا نبود چه برسه به اینکه اسباببازی رو خودم انتخاب کنم (البته یه انتخاب محصوره).
اون موقعها هر هفته شب جمعه، میرفتیم دعای کمیل مهدیهی تهران که بیشتر اوقات شیخ حسین و آقای رستگار میخوندن و صبح جمعه هم میرفتیم بهشت زهرا (س) برای دعای ندبه که هنوز بین قبور شهدا خونده میشد. انقدر اون جلسات، رو من تاثیر میگذاشت که یکی از بازیهای رسمیام این شده بود که با اون اسباببازیها که داستانش رو براتون گفتم، یه پایهمیکروفون و میکروفون درست میکردم و مینشستم روبروش و شروع میکردم خوندن؛ البته دیگه یادم نمیاد چه چیزایی میخوندم ولی یادمه با اینکه سنم خیلی کم بود ولی بسیار با حرارت میخوندم.
مابعد التحریر:
* خاطرهای که گوشههاییش رو براتون تعریف کردم، برمیگرده به سالهای میانی جنگ؛ اون سالها دعای ندبه رو بین قبور شهدا میخوندن؛ نزدیک قبر شهید بهشتی و... . یادش بخیر! هر هفته داربست و چادر میزدن و با یه حال وصفناپذیر، دعای ندبه رو زمزمه میکردن.
*علاقه به ائمهی معصومین در کودکان رو، از همون اوایل خردسالی و حتی قبل از اون، یعنی در دوران بارداری میشه (و چه بسا باید) ایجاد کرد و بعدها در آشناکردن کودکان با فضای هیئات و مساجد. امروز روانشناسان به این نتیجه رسیدن که بچهای که اجتماعیشدن رو از مساجد و هیئات آغاز میکنه –منظورم همون شرکت در جلسات مذهبی و کمک در برگزاری جلسات مثل پخش چایی و قنده- بعدها در زندگی بسیار موفقتر و در مواجهه با مشکلات، بسیار مقاومتر و در نهایت سالمتر، علیالخصوص به لحاظ روحی خواهد بود. ضمنا طریقهی برخورد ما با کودکان در شکلگیری شخصیت اونها بسیار موثره.
* یادم نمیاد از اینکه مثل همه بچههای هم سن و سال خودم اسباب بازی کمتر داشتم ضرری کرده باشم. واقعا بابت تربیتم خیلی مدیون پدر و مادرم هستم.
* بعدها چیزای زیادی رو از شیخ حسین انصاریان یاد گرفتم که شاید شیرینترین اونها، همون علاقهی وافر به دعای کمیل باشه که بابت این نعمت، نمیدونم باید چجوری خدا رو شکر کنم.
* توضیحا عرض کنم که در «مابعد التحریر» چیزایی رو میگم که در اصل داستان بهشون اشاره نشده، یا چیزی که به نظرم جالب باشه و یا اینکه بعد از نوشتن به ذهنم برسه؛ بنابراین میتونه کاملا بیربط (ظاهری) به نوشتهی اصلی هم باشه.
* و یک غزل امام زمان (عج) از کتاب «خانم! غزل بدون تو تعطیل میشود» سرودهی آقای رضا جعفری که همین دو هفته پیش تو هیات خوندم:
الوند، زیر پای تو سنگ محقریست
اما نه، هر کلوخ، دماوند دیگریست
هیچ احتیاج نیست به یک کوه و چند غار
هر جا کسای توست، حرای پیمبریست
جن و پری به دور نگین تو در طواف
-انگشتر عقیق شما چیز دیگریست–
بیتو سهچهارم همهی ابتهاجها
اضلاع بیقوارهی لبخند ابتریست
ای آب، التفات تو بر خاک کم مباد
مهری که بین ما و شما هست، مادریاست
تعارف مکن به کیفیت آبغورهها
حالا که فصل چیدن انگور عسگریست!
جز در هوای دیدن تو پر نمیزنم
گفتی که ابر نیست، هوا هم کبوتریست
مریم فقط حیای مرا درک می کند
اصلا همیشه عشق، مسیحای نوبریست!!
یاعلی»