شهید ابراهیم هادی (شهید دفاع مقدس) :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
  • ۱۷ شهریور ۰۳، ۱۷:۴۶ - آلاء ..
    🙏
کپی‌رایت

شهید ابراهیم هادی (شهید دفاع مقدس) شهید ابراهیم هادی (شهید دفاع مقدس)

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

یکم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۳۶ بود که در یکی از محلات جنوب تهران چشم به دنیا گشود و با تولّدش شور و حالی به اهل خانه بخشید.

۱۴ ساله بود که پدرش را از دست داد. بلندقامت بود چون سروی ایستاده، کشتی‌گیر هم بود. حتی مدال‌های زیادی هم کسب کرد. در دوران دبیرستان ضمن درس خواندن، در بازار نیز مشغول به کار شد.

با اوج‌گیری قیام امام امت (ره)، در کسوت یاران امام (ره) قرار گرفت و در روز هفدهم شهریور با حمل مجروحین به بیمارستان، انقلاب را یاری رساند و در اغلب شب‌ها که حکومت نظامی بود، تا دیر وقت در خیابان می‌ماند و همیشه با تیراندازانی که پشت سرش بودند به خانه می‌رسید و نفس‌زنان در را پشت سرش می‌بست.

بعد از پیروزی انقلاب دیپلمش را گرفت و در روزهای آغازین حمله‌ی رژیم بعثی به ایران به همراه تعدادی از دوستانش که معروف به گروه چریکی شهید اندرزگو بود، عازم جبهه‌ی غرب، سر پل ذهاب شد.

اندک‌زمانی بعد، فرماندهی واحد عملیات سپاه گیلان غرب را به ابراهیم محول کردند و در عملیات فتح‌المبین و مطلع الفجر حماسه آفرید.

اما در عملیات فتح‌المبین از ناحیه‌ی پا، شکم و گردن مجروح شد. زمستان سال ۱۳۶۱ در عملیات عاشورایی والفجر مقدماتی با مسئولیت سرتیم شناسایی واحد اطلاعات لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلی‌الله علیه و آله در جبهه‌ی فکه‌ی جنوبی وارد نبرد شد. او مردانه جنگید و بالاخره در سنّ ۲۵ سالگی به آرزوی دیرینه‌اش دست یافت.

دوست داشت که مزارش هم چون حضرت زهرا سلام‌الله علیها مخفی باشد تا کسی از او خبردار نشود که در کدام گوشه از گستره‌ی خاک، سر به دامان اولیا گذاشته است. کدام خاک با خون پاکش پربرکت گشته و البته همان هم شد که آرزو داشت.

در مراسم شهادت او کسانی شرکت داشتند که برای خانواده‌اش قابل درک نبود که این‌ها از کجا ابراهیم را می‌شناختند. پس از کنجکاوی، معلوم شد پول‌هایی که ابراهیم در نوجوانی از دست‌رنج کار سنگینش در بازار به دست می‌آورد و به هیچ کس نمی‌داد، کجا هزینه می‌کرده است.(۱)

 

 شهید ابراهیم هادی

 

خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی

به منطقه‌ی سومار رفتیم. به هر سنگری سر می‌زدیم، از ابراهیم می‌خواستند که برای آن‌ها مداحی کند و از حضرت زهرا سلام‌الله علیها بخواند.

شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی‌شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آن‌ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.

ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، این‌ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم! هر چه می‌گفتم: حرف بچه‌ها رو به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایده‌ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی‌کنم!

ساعت یک نیمه‌شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره‌ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می‌دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می‌شود و مشغول نماز.

ابراهیم بچه‌های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام‌الله علیها!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه‌ی بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم‌خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.

بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معناداری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی با این‌که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می‌گویم تا زنده‌ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد. اما نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یک‌دفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره سلام‌الله علیها تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم، هر کس گفت بخوان تو هم بخوان!» دیگر گریه امان صحبت‌کردن به او نمی‌داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.(۲)

 

شهادت: فکه، کانال کمیل، ۱۳۶۱/۱۱/۲۲

مزار شهید: نامعلوم؛ شهید گمنام

 

 

پی‌نوشت‌ها:

۱. برگرفته از سایت صبح

۲. برگرفته از سایت افسران

۳. منبع: نرم افزار روزنگار شهدا (کانون گفتگوی قرآنی)

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه