عشق یعنی...
پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۰۶ ب.ظ
ای که میپرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بیاما، اگر
عشق یعنی رفتنِ با پای سر
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست
عشق یعنی جان من قربان اوست
عشق یعنی مستی از چشمان او
بیلب و بیجرعه، بیمی، بیسبو
عشق یعنی عاشق بیزحمتی
عشق یعنی بوسهی بیشهوتی
عشق یار مهربان زندگی
بادبان و نردبان زندگی
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمهای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار
باور امکانِ با یک گل بهار
در خزانی برگریز و زرد و سخت
عشق، تاب آخرین برگ درخت
عشق یعنی روح را آراستن
بیشمار افتادن و برخاستن
عشق یعنی زشتی زیبا شده
عشق یعنی گنگی گویا شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی اینکه انگوری کنی
عشق یعنی اینکه زنبوری کنی
عشق یعنی مهربانی در عمل
خلق کیفیت به کندوی عسل
عشق، رنج مهربانی داشتن
زخم درک آسمانی داشتن
عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه دیوار باش
عشق یعنی یک نگاه آشنا
دیدن افتادگان زیر پا
زیر لب با خود ترنم داشتن
بر لب غمگین تبسم کاشتن
عشق: آزادی، رهایی، ایمنی
عشق: زیبایی، زلالی، روشنی
عشق یعنی تنگ بیماهی شده
عشق یعنی ماهی راهی شده
عشق یعنی مرغهای خوش نفس
بردن آنها به بیرون از قفس
عشق یعنی برگ روی ساقهها
عشق یعنی گل به روی شاخهها
عشق یعنی جنگل دور از تبر
دوری سرسبزی از خوف و خطر
آسمان آبی دور از غبار
چشمک یک اختر دنبالهدار
عشق یعنی از بدیها اجتناب
بردن پروانه از لای کتاب
عشق زندان بدون شهروند
عشق زندانبان بدون شهربند
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای توانا ناتوان عشق باش
پهلوانا، پهلوان عشق باش
پوریای عشق باش ای پهلوان
تکیه کمتر کن به زور پهلوان
عشق یعنی تشنهای خود نیز اگر
واگذاری آب را بر تشنهتر
عشق یعنی ساقی کوثر شدن
بیپر و بیپیکر و بیسرشدن
نیمه شب سرمست از جام سروش
در به در انبان خرما روی دوش
عشق یعنی خدمت بیمنتی
عشق یعنی طاعت بیجنتی
گاه بر بیاحترامی احترام
بخشش و مردی به جای انتقام
عشق را دیدی خودت را خاک کن
سینهات را در حضورش چاک کن
عشق آمد خویش را گم کن عزیز
قوتت را قوت مردم کن عزیز
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درماندهای درمان کنی
عشق یعنی خویشتن را گم کنی
عشق یعنی خویش را گندم کنی
عشق یعنی خویشتن را نان کنی
مهربانی را چنین ارزان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس
در مقام بخشش از آیین مپرس
هر کسی او را خدایش جان دهد
آدمی باید که او را نان دهد
در تنور عاشقی سردی مکن
در مقام عشق نامردی مکن
لاف مردی میزنی مردانه باش
در مسیر عاشقی افسانه باش
دین نداری مردمی آزاده باش
هرچه بالا میروی افتاده باش
در پناه دین دکانداری مکن
چون به خلوت میروی کاری مکن
جام انگوری و سرمستی بنوش
جامه تقوی به تردستی مپوش
عشق یعنی ظاهر باطننما
باطنی آکنده از نور خدا
عشق یعنی عارف بیخرقهای
عشق یعنی بنده بیفرقهای
عشق یعنی آن چنان در نیستی
تا که معشوقت نداند کیستی
عشق باباطاهرعریان شده
در دوبیتیهای خود پنهان شده
عاشقی یعنی دوبیتیهای او
مختصر، ساده، ولی پُر های و هو
عشق یعنی جسم روحانی شده
قلب خورشیدی نورانی شده
عشق یعنی ذهن زیباآفرین
آسمانی کردن روی زمین
هر که با عشق آشنا شد، مست شد
وارد یک راه بی بنبست شد
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه ناممکن بُود ممکن شود
در جهان هر کار خوب و ماندنی است
رد پای عشق در او دیدنیست
«سالک» آری عشق رمزی در دلست
شرح و وصف عشق کاری مشکلست
عشق یعنی شور هستی در کلام
عشق یعنی شعر، مستی والسلام
مجتبی کاشانی - «سالک»