عید آمده، بابا جان! برگرد!
این عکس ۲۸ اسفند ۱۳۶۳ در جنوب بصره، گرفته شده است. استخبارات عراق، خبرنگاران را به بازدید صحنهی درگیری با ایران، برده است. عکاسی به نام پاولوسکی، عکسی از جسد یک بسیجی جوان، میاندازد که جاودانه میشود.
همه این عکس را قبلا دیدهایم. اما پریشب که آقامجید باز آن را برایم فرستاد، گویی برای اولین بار دیده باشمش.
پسرک آرام خوابیده، مثل هر پسر جوانی که پس از ساعتها تلاش، به خواب سنگینی فرو رفته باشد. رنگ چهرهاش نشان میدهد چند روزی است که همینجا آرمیده. قیافهی زیبا و معصومش نشانی از وحشت و درد ندارد. حالت دستهایش شبیه کسی است که در خنکای یک سحر بهاری، شیرینترین قسمت از بهترین خوابهای عالم را تجربه میکند.
جورابش نو است. او تنها کسی نیست که لباس تمیز و عطر، برای عملیات کنار میگذاشت.
کفش به پا ندارد. کولهپشتیاش خالی است. فانوسقهاش باز شده. پسر رشیدمان، آنقدر عمیق خوابیده بوده که هرچه داشته، بردهاند و او بیدار نشده است.
و یک دنیا گل وحشی بدن نازنینشش را در برگرفتهاند.
بخواب پسرم، بخواب عزیز دلم!
اینجا دور از تو، در وطن، باز بهار آمده. اما ما نه حال و هوای تو را داریم دیگر، نه باور و آرامشت را. اینجا دیگر کسی نیست که گلهای وحشی، هوس بغلکردنش را بکنند. از خواب که بیدار شوی، میبینی ما غالبا مردهایم و داریم میپوسیم. ای کاش یک کم از خوابهای زیبایی که میبینی برایمان حواله کنی! یک ذره برکت، یک قبس نور، یک بند ترانه، یک کف دست خوشدلی.
باباجان! هر وقت بیدار شدی، برگرد و زیر پر و بالمان را بگیر. قربانت بروم... برگرد. برگرد عزیز دلم و بگرد تا "تبّرک عید" را که سالهاست گم کردهایم، یک جوری، یک جایی بجوری برایمان.
قد و بالایت را بگردم، آرام جانم! دیر نکنیها! تحویل سال نزدیک است!
محمّدحسین کریمیپور
* منبع: کانال تلگرامی دکتر حسین رهنمایی