غروب غم
پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۸۴، ۰۶:۵۸ ق.ظ
هر پنجشنبه میگویم، این آخرین روز غم من است و به زودی با طلوع خورشید صفحهی شادی را برایم ورق میزند اما...
غروب جمعه، دلم میخواهد از غم دوریت جان دهم و بمیرم.
گشته روزم چو شب تار، مه تابانم
تا به کی حسرت دیدار، شه تابانم
خرمن موی تو و خال لبت مهدی جان
کرده زندانی و دیوانه و بیسامانم
غصهی دوریات آخر کُشدم مهدی جان
رحمی ای مونس جان، دستهگل ریحانم
یوسف فاطمه! گر رخ تو نمایان بکنی
به فدایت بکنم دین و دل و ایمانم
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که در انتقال آرشیو نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: جمعه ۱۳۹۸/۰۵/۲۵