قصه ناتمام
چهارشنبه, ۶ مهر ۱۳۸۴، ۰۸:۳۶ ق.ظ
مرد بر لبهی پرتگاهی راه میرفت. پایش لغزید و داشت سقوط میکرد. ناگهان با دستانش شاخهی کوچک گیاهی را گرفت اما خیلی زود فهمید که آن شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند او را نگه دارد. پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد: «کسی آن بالا نیست؟»
کسی گفت: «من هستم.»
مرد گفت: «تو کی هستی؟»
او گفت: «من خدا هستم.»
مرد گفت: «خدایا نجاتم بده! من دارم سقوط میکنم.»
خدا گفت: «آیا به من اعتماد داری؟»
مرد گفت: «بله»
خداوند گفت: «پس آن شاخهی درخت را رها کن.»
مرد کمی سکوت کرد و فریاد زد: «کَس دیگری آنجا نیست؟؟؟»
* این پست توسط آقای اسماعیل مصفا در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: سهشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۱۳