مخمصه
هنوز رگههای درد مثل یه سنگ، نبض دایرههای سینهمو تندتر میکنه
تا حالا زندهموندنم هم از معجزات همین مسیحه
***
برا جوابشون هر چیزی میگفتم، اوضاع وخیمتر میشد
یا باید میگفتم از خودم باردار شدم
یا از خدا
یا از یه مرد
اولیشو میگفتن: خیاله
دومیش رو میگفتن: محاله
آخریش هم باید اثبات میکردم حلاله
***
حیا و حیرت و حکمت یه قاب مثلثیشکل از سکوت ساخته بود که من یه گوشهاش کز کرده بودم
و آرزو میکردم یه طناب از راس این مثلث آویزون بشه و دارم بزنه
تسبیح هم میتونست کار اون حلقهی مفقوده رو بکنه
نذر کردم اگه پیداش کنم یه ختم الحمد لله بگیرم برای روح منصور
که یادم افتاد چند روزه که بند قنداقه شده
***
ناگهان صدایی رشتهی همهی نذر و نیازهامو پنبه کرد
اون "جلوهی" کوچولو گرسنهاش شده بود
پیرهنم خیس شد
بوی شیر تموم اون مثلث رو پر کرد
اذان میگفتن
* این پست توسط شمع + در کیمیای میهنبلاگ + ثبت شده است، که در انتقال آرشیو نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۹/۰۶/۳۱