مرگ بیرنگ
اون شب هم مثل هر شب، مشق بابا نان داد و برادر انار دارد را خوش خط و خوانا بارها نوشته بود.دفتر و مدادش کنار بالش کوچکش بود و او با شکمی نه چندان سیر به خواب مهمانی اطلسیها و شقایقها رفته بود. پهندشتی که هیچ آلالهای در آن پژمرده نبود. هیچ کبوتری بیدان و آب سر لای پرهاش فرو نبرده بود. هیچ شیری گلوی غزالی را نمیدرید. زالوها هم حتی شیرهی هیچ جانی را نمیمکیدند. رزهای سرخ، نگاهشان به علفهای هرز نوازشگرانه و محبتآمیز بود و پرستوها جوجههای ضعیف را روی بالهاشون سوار میکردند و با خود به آسمان میبردند و لذت در اوجبودن را گاهگاهی به آنها هم میچشاندند. کفتارها غذاهای خود را با برهها تقسیم میکردند و از همه عجیبتر اینکه خورشید یک دایرهی بسته نبود، شکل قلب بود و باشکوه میدرخشید. نور این خورشید در رگهای گیاهان محبت به جریان میانداخت و به درختها یاد داده بود که بگذارند ساقههای ترد نیلوفرها به آنها تکیه کنند.
پدر اکثر شبها میگذاشت که مهتاب خودش رو تا سینهی آسمون بالا بکشه بعد با یک کیسه که داخلش چند تا دونه سیبزمینی با یکی دو تا نون بود به خونه بر میگشت. شاید میخواست چشمهاش با چشمهای پسربچهای که بزرگترین گناهش معصومیت و مظلومیت بود تلاقی نکنه.
مادر قول داده بود: "اگر امسال شاگرد اول بشی برای جایزه یک شب برات برنج میپزم." و یک روز با خوشحالی، کارنامه به دست دوید، بند کتانیهای کهنه و پاره زیر پایش گرفت و او را با صورت به زمین پرت کرد. مادر گونههای زرد و استخوانیاش را بوسید و به وعده وفا کرد. آن شب بیدار ماند تا با پدر سر یک سفره جشن بگیرند.
وقتی پدر در را باز کرد بوی نا آشنایی رو احساس کرد. پسر به آغوش او پرید و قول مادر و خبر شاگرد اولی رو به او داد. و یک لحظه تمامی آنچه که پدر از آنها بیم داشت هجوم آوردند: "نکنه که زنش قرض کرده؟ نکنه گدایی کرده؟ نکنه چیزی... نکنه؟..." و آنقدر بیتاب شد که با فشار دست پسر رو به عقب پرتاب کرد تا به دنبال جواب سوالاتش برود. و آنجا دیوارهای نیمهفروریخته و رنگ و رو رفتهای که هرگز پژواکی از خندههای گاه و بیگاه و حتی از گریهها و نه حتی از سکوتهای طولانی به گوش کسی نرسانده بودند، صدای ضربهی سر کوچکی را سخت منعکس کردند.
بوی برنج سوخته در اتاق پیچیده بود و مادر میبرد که فرزند کوچکش را به بالهای همان پرستوها بسپارد تا شاید طعمی از حق حیات را بچشد.
* این پست توسط خانم نگین در کیمیای میهنبلاگ ثبت شده است، که بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا نام نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: سهشنبه ۱۳۹۷/۱۲/۲۸