مىآیم از رهى که خطرها در او گم است؛ امام حسین علیهالسلام؛ علیرضا قزوه
بسمالله الرحمن الرحیم
مىآیم از رهى که خطرها در او گم است
از هفت منزلى که سفرها در او گم است
از لابهلاى آتش و خون جمع کردهام
اوراق مقتلى که خبرها در او گم است
دردى کشیدهام که دلم داغدار اوست
داغى چشیدهام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلى منالعسل
نوشم ز شربتى که شکرها در او گم است
این سرخى غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهرى که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبى که سحرها در او گم است
باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
صبحى دمید از شب عاصى سیاهتر
وز پى شبى ز روز قیامت درازتر
بر نیزهها تلاوت خورشید، دیدنىست
قرآن کسى شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدینجا، نه کوفیان
من بىنیازم از همه، تو بىنیازتر
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقى نبوده ز من پاکبازتر
با کارون نیزه شبى را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
فرصت دهید گریه کند بىصدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهى اگر کنید
دربر گرفته مویهکنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زانگونه اشکها که مرا هست با فرات
حالى به داغ تازه خود گریه مىکنى
تا مىرسى به مرقد عباس، یا فرات
از بسکه تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسیار مىکشم
آن یوسفم که ناز خریدار مىکشم
بعد از شما به سایه ما تیر مىزدند
زخم زبان به بغض گلوگیر مىزدند
پیشانى تمامىشان داغ سجده داشت
آنان که خیمهگاه مرا تیر مىزدند
این مردمان غریبه نبودند، اى پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر مىزدند
غوغاى فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بىشیر مىزدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر مىزدند
در پنج نوبتى که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر مىزدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینهزن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر مىزدند
از حلقهاى تشنه، صداى اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید
کو خیزران که قافیهاش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نى خیزران کنند
بگذار بىشمار بمیرم به پاى یار
در هر قدم دوباره مرا نیمهجان کنند
پیداست منظرى که در آن روز انتقام
سرهاى شمر و حرمله را بر سنان کنند
یا رب، سپاه نیزه، همه دستشان تهىست
بىتوشهاند و همرهى کاروان کنند
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
با پاى سر، تمامى شب، راه آمدم
تنهایىام نبود، که با ماه آمدم
اى زلف خونفشان توام لیلةالبرات
وقت نماز شب شده، حى علىالصلات
از منظر بلند، ببین صف کشیدهاند
پشت سرت تمامى ذرات کائنات
خود، جارى وضوست، ولى در نماز عشق
از مشکهاى تشنه وضو مىکند، فرات
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را مىدهد نجات!
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، اى چشمه حیات
ما را حیات لمیزلى، جز رخ تو نیست
ما بىتو چشم بسته و ماتیم و در ممات
عشقت نشاند، باز به دریاى خون، مرا
وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پى تسکین بیاورید!
دست خداست، اینکه شکستید بیعتش
دستى خداىگونهتر از این بیاورید!
وقت غروب آمده، سرهاى تشنه را
از نیزههاى بر شده، پایین بیاورید!
امشب براى خاطر طفل سه سالهام
یک سینهریز، خوشه پروین بیاورید!
گودال، تیغ کند، سنانهاى بىشمار
یک ریگزار، سفره چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدىست!
فالى زنید و سوره یاسین بیاورید!
خاتم سوى مدینه بگو بىنگین برند!
دست بریده، جانب امالبنین برند!
خون مىرود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زدهست ماه، به گرد سر شما
آن زخمهاى شعلهفشان، هفت اخترند
یا زخمهاى نعش علىاکبر شما؟
آن کهکشان شعلهور راه شیرى است
یا روشنان خون علىاصغر شما؟
دیوان کوفه از پى تاراج آمدند
گم شد نگین آبى انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد (نور) و (واقعه) در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب مىزدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
گاهى به غمزه، یاد ز اصحاب مىکنى
بر نیزه، شرح سوره احزاب مىکنى
در مشک تشنه، جرعه آبى هنوز هست
اما به خیمهها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ یااخا
وقتى «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیرى زدند و ساقى مستان ز دست رفت
سنگى زدند و کوزه لبتشنگان شکست!
شد شعلههاى العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشمها نشست
تا گوش دل شنید، صداى (الست) دوست
سر شد (بلى)ى تشنهلبان مى الست
ناگاه بانگ ساقى اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست
باران مى گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگى، چه صدفها که دُر شدند
باران مى گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازه شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتىست، به محشر چه حاجت است؟
کى اعتنا به نیزه و شمشیر مىکنیم؟
ما کشته توأیم، به خنجر چه حاجت است؟
بىسر دوباره مىگذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجتى است
بنشین به پاى منبر من، نوحهخوان، بخوان؟
تا نیزهها به پاست، به منبر چه حاجت است
در خلوت نماز، چو تحت الحنک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
از شرق نیزه، مهر درخشان برآمدهست
وز حلق تشنه، سوره قرآن برآمده است
موج تنور پیرزنى نیست این خروش
طوفانى از سماع شهیدان برآمدهست
این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمه حیوان برآمدهست
باور نمىکنى اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان برآمدهست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشترى ز دست شهیدان برآمدهست
راه حجاز مىگذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان برآمدهست
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
گودال قتلگاه پر از بوى سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسى بر صلیب بود
سرها رسید از پى هم، مثل سیب سرخ
اول سرى که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیا اى حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود: بیا، دیر مىشود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب مىرسید فراوان، ولى دریغ
خطش تمام، کوفى و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامهاش
اما حبیب، جوهرش «امنیجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود
تو پیش روى و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفى که تشنه برون آمدى ز چاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشتهاى و مىنگرى سوى قتلگاه
امشب، شبىست از همه شبها سیاهتر
تنهاتر از همیشهام اى شاه بىسپاه
با طعن نیزهها به اسیرى نمىرویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحهخوانىات از هوش رفتهام
از تار واى وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامه شادى به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه سیاه!
بگذار آبى از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
قربان آن نىیى که دمندش سحر، مدام
قربان آن مىیى که دهندش علىالدوام
قربان آن پرى که رساند تو را به عرش
قربان آن سرى که سجودش شود قیام
هنگامه برون شدن از خویش، چون حسین(ع)
راهى برو که بگذرد از مسجدالحرام
این خطى از حکایت مستان کربلاست
ساقى فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریهام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضهام تمام
با کاروان نیزه به دنبال، مىروم
در منزل نخست تو از حال مىروم
علیرضا قزوه
تمام شد در شب دوازدهم محرم سال ۱۴۲۳ هجری برابر با دوازدهم فروردین ماه ۱۳۸۱ شمسی