میلاد
دردم گرفت
درد نزدیکی و دوری
نزدیکی ولادت و دوری از عبادت
***
چند وقت میشد که پنهانش میکردم
تب داشتم ولی نمیذاشتم گلانداختن صورتمو کسی ببینه
یه گوله آتیش بودمو حرارتمو توی خودم میریختم
یه آفتاب توی من بود ولی هیچکی اندازهی یه کبریت هم نورشو ندید
مثل سدی بودم که بزرگترین اقیانوسها رو پشتش نگه داشته و اصلا نم پس نداده
رازی داشتم که برا هیچکس معما هم نشده بود
خودم به خودم میرسیدم
هم مرد خودم بودم هم...
***
دردم گرفت
بیشتر برا اینکه اجبارا از جانمازم دور میشدم
و بهتم زد
که سجادمو گرفتی و یه قنداقه بهم دادی
دردم گرفت
کوهی از اشک میخواست از چشام بیرون بزنه
تنورهی خورشید، سفال بدنمو ترکترک میکرد
پنجهی آفتاب افتاده بود به جون یه شبنمو داشت آبش میکرد
درست احساس یه ورق پرنیانو داشتم که زیر دست و پای یه پتک سنگین له بشه
قلبم تندتند میزد
نفسنفس میزدم
دهنم خشک خشک شده بود
یه پارچه عرق بودم
دردم گرفت
ولی نمیتونستم داد بزنم
هر چی دردم بیشتر میشد
دهنم بستهتر
کفارهی همهی گناهای نکردهمو پس میدادم
انگار یه کلمهی بزرگ از ظریفترین حنجرهها ادا میشد
درد جوونهزدن یه گیاه از وسط سنگ برام تداعی میشد
***
و من اون کلمه رو گفتم
و اون گیاه جوونه زد
و یه "جلوه" متولد شد
خدایا...
ممنونم که به شمعت یه خورشید دادی
* این پست توسط شمع + در کیمیای میهنبلاگ + ثبت شده است، که در انتقال آرشیو نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۹/۰۶/۳۱