چشمها قبلهگاه دریا شد؛ حضرت عباس (ع)؛ حسن لطفی
بسمالله الرحمن الرحیم
چشمها قبلهگاه دریا شد
صف مژگان دوست تا وا شد
همه دیدند خیل مژگان را
چشم خیمه پر از تماشا شد
تا که بالا روند از دوشش
بین طفلان دوباره دعوا شد
دشمن از دور هم نظر میکرد
بسکه حیران قدّ و بالا شد
دست بر دامن کرامت او
همهی آبهای دنیا شد
صاحب جود و تیغ و مشک و علم
آبروی تمام اهل حرم
تیغ تا در مصاف بر دارد
آسمان هم شکاف بردارد
نیست ممکن که در برابر خصم
ذرّهای انعطاف بر دارد
بدن او زره نمیخواهد
تیغ را بیغلاف بر دارد
چه مهیب است نعرهاش که ترک
سینهی کوه قاف بر دارد
بوسه از خاک پای او جبریل
لحظههای طواف بر دارد
تکیل کربلا اباالفضل است
باب حاجات ما اباالفضل است
گره در بین ابروان افتاد
رعد و برقی در آسمان افتاد
کیست این مرد غیرت طوفان
که سپاهی نفسزنان افتاد
به گمانم علی جوان شده است
آتشی بین کهکشان افتاد
از افق تا افق تمامی خلق
پیش این دست پر توان افتاد
گر اراده کند در این صحرا
میبرد تا به خیمه دریا را
این صدا از هجوم یک شیر است
نالهی دشمنی زمینگیر است
کوفیان آمده امیر حسین
وای بر ما زمان تسخیر است
همگی قبر خویش را بکنید
که علمدار گرم تکبیر است
چه قد و قامتی چه بازویی
طاق ابرو ببین که شمشیر است
مشک بر روی دوش آورده
آب در پای او سرازیر است
این اگر مرتضاست واویلا
چقدر هیبتش نفسگیر است
رجزش دشنه بر جگر بزند
وای از ماه اگر که سر بزند
کودکان تشنهاند اما رفت
خبر آمد که باز سقا رفت
گره بر معجر سکینه زنید
که پناه حرم از اینجا رفت
ناله میزد رباب در خیمه
طفلم از دستم ای خدایا رفت
در کنار شریعه بر سر او
سر سرنیزهها به بالا رفت
ز سر پیکری که بیدست است
قد کمان، قد شکسته زهرا رفت
باز بانوی خستهای آمد
به سر سرشکستهای آمد
ای که افتاده غرق خون به برم
سر به دامان من بنه پسرم
سر به زانوی من بذار و بخواب
خاک غربت دوباره شد به سرم
من کنار تو دست بر پهلو
و تو بیدست پیش چشم ترم
کاش میشد ز خاک برخیزی
کاش میشد تو را به خیمهها ببرم
گر تنت را ز خاک بر دارم
به خدا تیر میکشد کمرم
گر چه سعی و تلاش خود کردی
بعد تو خیمه ماند و نامردی
حسن لطفی
* منبع: وبلاگ من غلام قمرم