چو ختمالمرسلین خورشید افلاک؛ محمدرضا یاسری (چمن)
بسمالله الرحمن الرحیم
چو ختمالمرسلین خورشید افلاک
بپوشانید رخ در پردهی خاک
بنا را کجنهادان کج نهادند
که رسم داد را بر باد دادند
پس آنگه در حمایت از امامش
قیامت کرد زهرا با قیامش
دلش تفتیده از غم وز جهان سرد
رخش چون باغ ِ هنگام خزان زرد
به مسجد آمد و جای پیمبر
به دست دیگران چون دید منبر
خدا را بعد بسمالله ثنا گفت
وز آن پس چون ثنای مصطفی گفت
بگفت ای پیروان دین احمد
چه بود این نقض عهد و ظلم بیحد؟
چو او زین دار فانی بار بربست
شما را عهد و پیمان از چه بشکست؟
چه شد آن غیرت و ایمان و مردی؟
چو خاکستر شد آن آتش ز سردی!؟
چه افتاد این چه آیین نفاق است؟
شما را از چه آهنگ فراق است؟
چنین بینم که حالی نفسِ بدخواه
شما را باز گردانیده از راه
چرا آن راه دیگر میسپارید؟
به فرمان هوا سر میسپارید؟
غدیر و عهد خویش از یاد بردید
فدک را نیز از بیداد بردید
مگر قرآن نمیگوید ز داوود
سلیمان بُرد میراث آن چه را بود؟
مگر یحیی نه میراث پدر برد؟
پدر چون زندگانی را به سر برد
دلیلی نیست جز تغییر احوال
که این حکم خدا را کرد پامال
سپس گفت ای جوانان مدینه
که پاکید از نفاق و کفر و کینه
چرا با دیدن باطل خموشید؟
چرا در حفظ حق ما نکوشید؟
محمد از میان چون رخت بربست
چرا عهد شما یکباره بشکست؟
چنین بینم که در این رخوت عام
برافتد از میان قانون اسلام
ز دنیا جستن و دین بردن از یاد
وزین رجعت همه قرآن خبر داد
چو در قومی نباشد قابلیت
ز اسلام اوفتد در جاهلیت
***
پس آنگاه او ز مردم روی برتافت
تو گفتی گنج خود در خاک مییافت
چو آتش در دل بیتابش افتاد
به زاری بر مزار بابش افتاد
که از بعد تو ای بَدر منیرم
مصیبت در جوانی کرد پیرم
تو را گر در کنار من مکان بود
چه بیم از گردش دور زمان بود؟
چو رخ پوشیدی ای ماهِ دوهفته
ز ما اقبال گویی رخ نهفته
هر آن کس داشت با تو در نهان کین
کنون کرد آشکار آن کین دیرین
***
چو بیتابش ز غم دیدند و بیمار
به سوی خانه بردندش دگر بار
ز روی نیلیاش دیگر چه گویم؟
ز پهلویش به پشت در چه گویم؟
ز بازویش ز ضرب تازیانه
ز روز آخر و دفن شبانه
ز حال محسن او چون کنم یاد؟
خدا داند، خدا، فریاد فریاد
گل باغ رسالت تا که پژمرد
«چمن» را تا قیامت خاطر افسرد
محمدرضا یاسری (چمن)