کوک کن ساعت خویش!
سه شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۰، ۰۴:۵۰ ب.ظ
کوک کن ساعتِ خویش!اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگردیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار استکوک کن ساعتِ خویش!که مـؤذّن، شبِ پیـشدسته گل داده به آبو در آغوش سحر رفته به خوابکوک کن ساعتِ خویش!شاطری نیست در این شهرِ بزرگکه سحر برخیزدشاطران با مددِ آهن و جوشِ شیریندیر برمیخیزندکوک کن ساعتِ خویش!که سحرگاه کسیبقچه در زیر بغل،راهیِ حمّامی نیستکه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفهی او برخیزیکوک کن ساعتِ خویش!رفتگر مُرده و این کوچه دگرخالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر استکوک کن ساعتِ خویش!ماکیانها همه مستِ خوابندشهر هم...خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم میبیندکوک کن ساعتِ خویش!که در این شهر، دگر مستی نیستکه تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمیگردداز صدای سخن و زمزمهی زیرِ لبش برخیزیکوک کن ساعتِ خویش!اعتباری به خروسِ سحری نیست دگرو در این شهر سحرخیزی نیستو سحر نزدیک است... مرتضی کیوان هاشمی