گفت و شنود :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
کپی‌رایت

گفت و شنود گفت و شنود

چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۴، ۰۴:۴۹ ق.ظ

گفت: بالاخره رییس جمهور مشخص شد و باید کاراشو شروع کنه.

گفتم: بعله!

گفت: خدا کمکش کنه  به وعده‌هایی که داده عمل کنه، البته واقعا کار سختیه‌ها، ولی با کار و تلاش و پشت‌کار می‌شه.

گفتم: درسته! ولی آدمیزاد بعضی موقع‌ها انتظارات بی‌جا داره، ما باید حواسمون باشه، انتظار معجزه از رییس جمهور نداشته باشیم!

گفت: چطور مگه؟

گفتم: یه روز یه بنده‌ی خدا یه ساعت جدید خریده بود و بسته بود به دستش؛ رفت ایستاد تو ایستگاه اتوبوس و منتظر اتوبوس شد. یه نفر که ظاهرا خیلی دیرش شده بود، ازش می‌پرسه: آقا ببخشید ساعت چنده؟ اونم ساعتو بهش می‌گه؛ هنوز یکی دو دقیقه نگذشته، دوباره سوال می‌کنه: آقا ببخشید ساعت چنده؟ اون آقا هم دوباره جوابشو می‌ده. این اتفاق چهار پنج بار می‌افته. آخرش اون آقای ساعت به دست که می‌بینه طرف دست‌بردار نیست با عصبانیت، به اون یکی می‌گه: حالا انقدر بپرس! انقدر بپرس! انقدر بپرس! تا ساعت ما رو داغون کنی!!!!!!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه