یه روز و یه روزگاری، مادرم خیلی جوون بود؛ حضرت زهرا (س)؛ کمال مومنی
بسمالله الرحمن الرحیم
یه روز و یه روزگاری، مادرم خیلی جوون بود
مایهی فخر ملائک، تو زمین و آسمون بود
آسمونیها همیشه، مادرو نشون میدادن
که درخشش نمازش، تا شعاع کهکشون بود
نیمهشبها تو نمازش، دستشو بالا میآورد
تکتک همسایهها رو، یاد میکرد و یادشون بود
همه منت گدایی، در خونمونو داشتن
خاطر اونو میخواستن، بسکه خوب و مهربون بود
افتخار مادر ما، تو بهار زندگانیش
پاکی و صفا به پیشِ، دشمنان بد زبون بود
تا یه روز یه عده نامرد آتیش و هیزم آوردن
خونشو آتیش کشیدن، تا دیدن تو آشیون بود
یه طرف صدای ناله، یه طرف صدای ضجه
خودمونو تا رسوندیم، مادرم غرقهی خون بود
با تن مجروح و خونی، خودشو سپر قرار داد
تا که دید امام عصرش، با طناب و ریسمون بود
دشمنا امون ندادن، راهشو یکباره بستن
شلاق مغیره ای وای، سد راه تو اون میون بود
اشکای چشمای بابا، گریههامو در میاره
آخه چشمای پر آبش، نشون مظلومیمون بود
گلای باغ نبوت، با دو چشمای پر از اشک
نگاشون تو این میونه، به نگاه باغبون بود
کمال مومنی
* منبع: وبلاگ حسینیه